آن روز صبح وقتی از ماشین پیاده شدم و ــ تا اطلاع ثانوی ــ صحیح و سالم وارد خانه شدم، نمیدانستم این آخرین باری است که تا چندین روز دیگر میتوانم خانه را ترک کنم... و همان لحظه که در را پشت سرم میبندم، دارم آن را به روی زندگی و امید میبندم... و زندانيِ کابوسی طولانی میشوم ــ سخت طولانی.
با برادرم به خانه برگشتهام تا با هم نقش زندانیان را بازی کنیم... اگر میدانستیم، در راه بازگشت چیزی برای خوردن میگرفتیم... اگر میدانستیم شاید برنمیگشتیم... و اگر... و اگر... و «اگر» را در خاک پشیمانی کاشتیم و «ای کاش» درو کردیم!...
کجا زندگی میکنم؟ این سؤال یادآور واقعیتی وحشتناک بود. وسط میدان جنگ زندگی میکنم، بی هیچ سلاحی و بیآنکه کاری از دستم برآید، جز همین کشیدن قلم بر کاغذ و به جا گذاشتن سطرهایی لرزان مانند رد خونین مجروحی که در پنبهزار سپید سینهخیز میرود...