آخ! همین را کم داشتم که قطرههای اشکم از شدت فکر کردن درباره دیزی، روی این صفحه بیفتد! باید اعتراف کنم که نگرانش هستم. یعنی از بیابان جان سالم بهدرمیبرد؟ میتواند با پاگندههای دیگر کنار بیاید؟ موفق میشود به خانه پیش بچههایش برگردد؟ اینکه جواب سوالهایم را نمیدانم، دیوانهام میکند. مادر میگوید تحمل ندانستن جواب سوالها، همانقدر که یکی از سختترین شرایط زندگی بهحساب میآید، یکی از زیباترین معماها هم هست. اما به نظر من که هیچ زیبا نیست.