زنده زنده دفن میشی، زنده زنده میسوزی ...
دیوارهای خانهی خاکسترهمیشه داغ است و کسی حق مریض شدن ندارد. ساکنان آنجا انگار از دنیای دیگری آمدهاند. دورتادور خانه را حصار مرگباری فرا گرفته و راه فراری نیست. آقای مدیر سه سال است که غیبش زده و همه منتظر هستند تماس بگیرد. خوابگاه بچهها بیشتر به گلخانهای شیشهای شباهت دارد. سالیتیود بیخبر از همهجا برای درمان بیماری ناشناختهاش به خانهی خاکستر پناه میبرد. سوالهای زیادی توی سر سالیتیود میچرخد: این همه پهپاد اینجا چه کار میکنند؟ چه کسی بستههای غذا را نصفه شبی برایشان میفرستد؟ چرا بچهها چیزی از دنیای بیرون نمیدانند؟ اصلا این خانه واقعیت دارد یا وهم و خیال است؟