در سال 1940 «ویویان موریس» نوزده ساله به خاطر عملکرد ضعیفش از «دانشگاه وسار» اخراج میشود. پدر و مادر ثروتمندش او را به «منهتن» میفرستند تا با «خاله پگ» که صاحب یک تماشاخانه قدیمی با معماری گوتیک به نام «خانه بازی لیلی» است زندگی کند. آنجاست که ویویان با یک دنیای رنگی عجیب و پر از آدمهای غیرعادی و جالب آشنا میشود.
آدمهایی مثل «سلیا ری» خواننده و رقاص بازیگوش، «آنتونی روکلا» بازیگر نقش اول جذاب، «ادنا پارکر واتسون» بازیگر زن برجسته و همسر خوش قیافه اما بی شهرتش، نویسندهای دخترکش و یک مدیر صحنهی موذی که با همهی کسانی که ویویان تا بهحال در زندگیاش ملاقات کرده فرق دارند. ویویان به سرعت خودش را با این زندگی هیجانانگیز وفق میدهد و تمام آموزههای خانواده ساده و سختگیرش را پشت گوش میاندازد. او به کارهایی روی میآورد که از نظر پدر و مادرش نامناسب و خجالتآورند.
اما ویویان دست به کاری میزند که باعث یک رسوایی بزرگ میشود و دنیای جدیدش را طوری دگرگون میکند که سالها طول میکشد تمام ابعاد این ماجرا را درک کند. از سوی دیگر این ماجرا چشمان ویویان را باز میکند و باعث میشود بفهمد چه نوع زندگی دوست دارد و بهای این زندگی آزادانه چیست و اینگونه ویویان عشق زندگیاش را پیدا میکند. عشقی که از همه چیز مهمتر است. ویویان که اکنون نودوپنج سال دارد داستان زندگی و استقلال خود را برای ما بازگو میکند و تاثیر اتفاقات گذشته در زندگیاش را بررسی میکند: « زمانی در زندگی هر زن فرامیرسد که از همیشه خجالت زده بودن خسته میشود و بعد از آن او آزاد است که کاملا خودش باشد.»