یونجی با نارسایی مغزیای به نام آلکسیتیمیا متولد شده که به واسطهی آن احساساتی چون ترس یا خشم را تجربه نمیکند. او دوستی ندارد، اما مادر و مادربرزگ ازخودگذشتهاش برای او زندگی امن و رضایتبخشی فراهم میآورند. اما هنگامی که حادثهی خشونتبار تکاندهندهای تصادفا دنیای او را از هم میپاشد و او تنها و بیکس به حال خود رها میشود، اوضاع تغییر میکند.
یونجی که در تقلا برای کنار آمدن با فاجعهای که برایش رخ داده، گوشهی انزوا برگزیده، بر سر راه گان، نوجوان دردسرسازی قرار میگیرد که به تازگی به مدرسه آنها منتقل شده است. در کمال شگفتی، پس از چندی میان آن دو پیوندی عجیب شکل میگیرد، که ناگاه زندگی گان به خطر میافتد.
یونجی ناچار است پا را از همهی منطقههای امنی که برای خود خلق کرده بیرون نهد تا شاید قهرمان داستان خود گردد.