زنی سرگردان میان پدری گمشده و فرزندی زادهنشده... انسانی که در پی معنای زندگی است: کارن کیمیا... شهری که دروازههایش به رازها گشوده میشود... شبهایی که رازها در آنها به معجزه بدل میشود. زمانهایی که معجزه حقیقت شمرده میشود... زمزمهای که از هفتصد و اندی سال پیش شنیده میشود... نفس عطرآگین انسانهایی که عشق را فقط با عشق میسنجند... عشقی که مرگ نتوانسته از میان بردارد... عشقی که در برابر گذر زمان تاب آورده؛ عشق شمس تبریزی و مولانا جلالالدین بلخی... داستانی عرفانی سرشار از پرسش و آگاهی و هیجان...
روی سنگ خون بود و در آسمان بدر و در باغچه بوی خاک. درختان در خنکایی رعبآور شناور بودند. گاه غنچه کردن گلهای زمستانی بودء دم شکفتن نرگسها. هفت تن وارد حیاط شدند... هفت دل غضبناکء هفت ذهن مسخر نفرتء هفت تیغ برنده. هفت مرد ملعون سکوت حیاط را هفت پاره کردند و رفتند به سوی دری چوبی که مأوای قربانیشان بود...روی سنگ خون بود و در باغچه خنکایی رعبآور. یگانه شاهد جنایت بدر بود. بیحیرتء بیترسء بیلرز مینگریست از میان برگهای مرده درختان بلند صنوبر. جوانترین آن هفت تن در زدء پیرترینشان صدا زد مرد حجره نشین را. هر هفت تن یکباره فروبردند تیغهاشان را در تن مرد که از در درآمده بود.
روی سنگ خون بود و در دل آدمها نفرت و در بدر آرامشی عمیق...