صدای زنگ آیفون بلند شد. چند روز بود که کمرم خیلی درد گرفته بود. صدا زدم خانم، خانم زنگ میزنند. خانم از توی آسپزخانه صدایش بلند شد و گفت: دستم گیره، تکون بخور، باز کن. از تصویر آیفون پستچی محله را شناختم. دکمه را زدم، گفتم: بیا بالا. طاقت روی پا ماندن را نداشتم. به زور روی مبل نشستم. خانم از آشپزخانه آمد بیرون. گفتم: خانم، انعام پستچی یادت نره. بسته به اسم من نوشته شده بود. به اسم فرستنده توجه کردم. متعجب شدم. چند سالی بود از او خبری نبود. دوست دوران دبستان، کسی که تنها بازماندهای بود که من میشناختم. یک نامه روی چند دفتر یادداشت بود. در نامه بعد از مقدمه نوشته بود: علی، این نوشتهها بعد از مرگ من به دست تو میرسد. امیدوارم که بعد از من زنده باشی. اگر توانستی این خاطرات را چاپ کن و اگر نتوانستی به آدرس فرستنده برگردان. به دلایلی که تو حتما بخش زیادی از آن را میدانی، نمی خواهم تا زنده هستم چاپ شود. از اینکه تو را برای این کار انتخاب کردم من را ببخش. آدرس تو را به فرستنده دادم. از او خواهش کردم که بعد از تحقیق درباره تو، اگر زنده باشی برای تو بفرستد. قربانت...