اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید. روی چمن خوابید. کفشدوزکی را تماشا کرد. سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمیشناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او همان یک روز را زندگی کرد اما فرشتهها در تقویم خدا نوشتند، امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود!