ما با زندگی قهریم، به زندگی تبسم نمیکنیم. از روی ملالت و تکلف وارد زندگی میشویم. وقتی تو حرف میزدی من یاد یکی از خاطرات زمان کودکیام افتادم. یک روز پدرم یک جفت گیوه نو برایم خرید و گفت: فردا میخواهد مرا با خودش به مهمانی ببرد. من به قدری حالت شعف پیدا کردم که تا صبح چند بار بیدار شدم و بیرون را نگاه کردم. این یعنی به استقبال روز و زندگی رفتن. ولی حالا همانطور که تو در یکی از کتابهایت نوشتهای شب که میشود با کولهباری از ملالت، یعنی کولهبار شخصیت که پر است از هزاران ترس، نفرت، حقارت، طلبکاری، بدهکاری، رنج و دلهره میخوابیم. احساسمان این است که باز هم روز آمد و من تا غروب مجبورم این کولهبار ادبار را گردهی ذهنم بکشم.