راهم را گرفتم و از کاخ مخصوص شاه بیرون زدم. به این فکر میکردم یکسری چیزها را فقط باید ارث ببری. اگرنه هیچی نیستی. از قیافه گرفته تا پادشاهی. اگر رضاخان با زور و چماق سلطنت را از چنگ قاجار درنمیآورد حتما الان محمدرضا توی لاله زار تنها داراییاش چرخی بود که لبو و شلغم رویش چیده بود و وسطشان چراغ زنبوری گذاشته بود. بجای این همه کت و شلوار و کراوات رنگ به رنگ توی کمدش، کلاه نمدی روی سرش بود و یک طرف بلوز چرک مردهاش از کش شلوار گشادش بیرون زده بود. اول آب دماغش را بالا میکشید و بعد صدایش را میانداخت ته گلوو آواز میخواند تا چند نفر مشتری دور خودش جمع کند. آخرشب که میشد مستها میریختند دور چرخش. آواز میخواندند و بعد چند تا فحش نثار خودش و پدرش میکردند. چنگ میزدند روی شلغمها و همان طوریکی یکی میانداختند ته گلوشان. خیکشان که پر میشد تیپا میزدند به چرخ و بیآنکه پولی به او بدهند راهشان را میگرفتند و میرفتند. نمیدانم بازمن اگر این حال زارش را میدیدم عاشقش میشدم یا نه...