ولی بازی ادامهدار شد حتی یک جورهایی جای گوشیام را گرفت چون خیلی کم اتفاق میافتاد که تنها باشم موقعیتهایی را برای خودم ایجاد کردم که با وجود حضور، بقیه یواشکی این کار را بکنم. این پنهان کاری هیجانی را که دیگر داشت فراموشم میشد زنده کرد دیدن آدمها پنجرهها گربهها و ماشینها باعث میشد لحظاتی کسالت زندگی خودم را فراموش کنم و از اینکه برای این کار خصوصی مجبور نبودم به خانوادهام توضیح بدهم احساس آزادی که نه احساس پیروزی میکردم. تا یک شب که من و رضا سر چیزی که الان یادم نیست بحثمان شد و بچهها به اتاق خودشان فرار کردند و رضا مثل همیشه رفت و خوابید و من هم مثل همیشه دوربین را برداشتم آن شب نقطه عطفی شد برای راز دونفره من و دوربین چشمم به پنجرهای در ساختمان مقابلم افتاد که دست کم سه طبقه از ما بالاتر بود دستی سیگاری را از پنجره بیرون نگه داشته بود...