آه! منالعشق و حالاته!
همه چیز از یک شب سرد زمستانی شروع شد. همان شبی که آویشن و بهلیمو دم کرده بودم و پاهایم را چسبانده بودم به شوفاژ و فکرهای قبل از خواب به سراغم آمده بودند. ناگهان توی سرم صدای تقتق کفش زنانهای شنیدم، بعد پچپچههایی موهوم، بعد صدای شلیکی آمد و بعد زن جیغ کشید. کلمهها توی کلهام فوران کرده بودند؛ و شبیخون زده شده بود. طرحش را در یک صفحه نوشتم. مدتی رویش کار کردم. شخصیتةا حالا جان گرفته بودند. اول پریدخت، بعد هم سید محمود و بعد هم سایرین. مرا به شعرم میشناختند. میترسیدم منتشرشان کنم...