چشمانش به تاریکی خو گرفته بود و به درس دادن به مرد تنهایی که خانهاش در خروجی شهر آکسفورد بود، ادامه داد شرایط میتوانست برعکسش باشد امکان داشت آزور در مخاطره و پری در محلی امن باشد امروز پری استاد بود و آزور دانشجو. در این جهان نقشها پیوسته تغییر مییافت اتمها نمیتوانستند در نقطهای ثابت بمانند مداوم در حرکت بودند. شکل زندگی دایرهوار بود که در آن هر نقطه تا مرکز فاصاهی یکسانی داشت حال تو نام این مرکز را هرچه میخواهی بگذار خدا، عشق یا هر چیز دیگر....