«... تصمیم آلیس شاید آخر کار بود. شکست جگرسوزی را حس میکرد. هر چیزی تداعی کننده اریک بود. با وجود این، دیگر نمیتوانست باور کند همه اینها به خاطر دلتنگی برای اوست. فقدان را حس میکرد، اما این را هم میدانست که اُبژه عشق تضمینی برای پر کردن آن نمیدهد. آلیس دلش برای کسی تنگ شده بود، اما وقتی در خاطراتش غرق میشد، صادقانه میفهمید که آن فرد اریک نیست.
عجیب بود که فردی که مسئول برانگیختن هیجان در او شده بود، خود قادر نبود طبق آن عمل کند. عشق آلیس با او رخ داده بود، اما آیا در واقع امر، درباره اریک بود؟ اریک خیلی بیچارهتر از آن بود که مسئولیت هیجاناتی را بپذیرد که باعث شده بود بروز یابند. او در قبال عطش و اشتیاقی که برانگیخته بود، لیاقت نداشت و نمیتوانست تمایلات آلیس را ارضا یا اقناع کند. او مانند شخص احمقی بود که حرف خیلی هوشمندانهای را بدون اینکه معنای آن را دریابد به زبان آورده است و در نتیجه، نمیتواند مسئولیت ارزشی را که دیگری برای آن حرف قائل است، بر عهده بگیرد. اریک سراب فردی عاشق بود که با امیدواریهای آرایش یافته در پیرامونش نمایان شده بود. یادآور تمایز ظریف، اما حیاتی بین آنچه که ممکن است مجسم شویم و آن شخصی که واقعا هستیم.»