دو خواهر برای چند لحظه طولانی به هم خیره شدند، چشمانشان فاصله بیاعتمادی بین خودشان را اندازهگیری میکرد.
ملانی پرسید: تو چی؟
صدای آب از ماشین ظرفشویی، اتاق را پر کرد. رابین به خواهرش گفت: میخواهم کاری برای بکنی و نمیخواهم هیچ سوالی بپرسی. نفسش را حبس کرد و منتظر ماند تا ملانی اعتراض کند. ملانی گفت: چی میخواهی؟