دقایقی میشد که بیحرکت بر روی صندلی مقابل میزتوالت نشسته بود و در آینه مینگریست. همچنان که دستش را زیر چانه گذاشته بود، متفکرانه خیالاتش را زیرورو میکرد. از این رو، گویی به جای دیدن چهرۀ خود در آینه، تصاویر جانیافته در ذهنش بود که همچون صحنههای فیلمی که با آشفتگی سرهم کرده باشند، از خاطرش میگذشتند و او را غافل از فضای پیرامون ساخته بودند. صدای مادر او را از دنیای خیال بیرون کشید: ” این قرصای من رو ندیدی؟” سپس، بدون اینکه منتظر پاسخ بماند، دوباره نگاه جستوجوگرش را در اطراف اتاق گرداند.