هرچه بیشتر به این مرد نگاه می کردم، بیشتر به نظرم می رسید در گذشتهای نه چندان دور، به نحوی در زندگیام دخالت کرده است. کجا؟ چطور؟ این چیزی بود که به یاد نمیآوردم. جست وجوی لجبازانه حافظهام دو سه ساعت وقت گرفت، بیآنکه نتیجهای در پی داشته باشد. مرد محکوم نیز به نوبه خود از نگاهم پرهیز میکرد و کم کم از تأثیری که گویا این نگاه بر او میگذاشت معذب شدم و همتم را صرف این کردم که به موضوعی دیگر بیندیشم. اما همه میدانند که ذهن وقتی بخواهد به مردی توجه کند چقدر مستبد است. خواه ناخواه دوباره به او فکر می کردم. آقای دوما در زمان اقامتش در شهر تولون با مردی محکوم به اعمال شاقه مواجه میشود که چهرهاش برای او آشناست. تلاش ذهنی نویسنده برای بازشناختن محکوم بینتیجه میماند تا اینکه خود زندانی نام سابقش را فاش می سازد. با این اتفاق آقای دوما غرق خاطرات و سرگذشت عجیب این مرد می شود.