اسکاتی عزیز،
جای کتابفروشی قدیمی مشروبفروشی باز کردهاند، فاجعهست! باور میکنی؟ کنجکاوم بدانم که با آن مبل راحتی، که عادت داشتیم هر یکشنبه رویش بشینیم، چه کردهاند.
قسم میخورم که کل شهر به یک صفحه بازی روپولی عظیم میماند و انگار بعد از اینکه تو مردی، کسی از راه رسیده و زیر صفحه بازی زده و همه مهرهها را پخشوپلا کرده است.
هیچچیز مثل قبل نیست. همهچیز غریب است. این را در دو ساعت گذشته، که در مرکز شهر قدم زدم، متوجه شدم. در مسیر خواربازفروشی بودم که راهم کج شد به سمت همان نیمکتی که عادت داشتیم روی آن بنشینیم و بستی بخوریم. روی آن نشستم و مدتی رفتوآمد مردم را تماشا کردم...