0
جمع:
سبد خرید
0
مقایسه
0
لیست علاقهمندیها
جستجو نتیجهای نداشت
نتیجه جستجو
پدیدآورنده
انتشارات
خانه
دربارهی ما
فروشگاه اینترنتی جیحون
کتابفروشی جیحون
نویسنده و مترجم
تماس با ما
پشتیبانی و خرید
راهنمای سریع ثبت سفارش
زمان ارسال کالا
سوالات متداول
قوانین و مقررات وبسایت
کاربری
صفحه اصلی
ورود / ثبت نام
روانشناسی
فرزندپروری
روانکاوی
علوم تربیتی
روانشناسی و رواندرمانی کودک
روانپزشکی
روانشناسی رواندرمانی و مشاوره
فراروانشناسی
خانواده
علوم اعصاب
روانشناسی شناختی
خودیاری
ذهن و حافظه
خودشناسی و خودسازی
موفقیت و توسعه فردی
مهارتهای ارتباطی
واژهنامه
ادبیات
ادبیات فارسی
ادبیات آسیایی
ادبیات اروپایی
ادبیات آمریکای شمالی
ادبیات آمریکای لاتین
ادبیات خاورمیانه
ادبیات سایر ملل
ادبیات نقد و ادبی
بیوگرافی و خاطرات
کودک و نوجوان
نمایشنامه و فیلمنامه
کسب و کار
بازاریابی و فروش
کارآفرینی
مدیریت و رهبری
محصولات فرهنگی و هنری
دفتر یادداشت
دفتر برنامهریزی
تندیس
سایر
هنر
تغذیه و سلامت
زبان اصلی
علوم انسانی
علوم تجربی
کتب نفیس
فلسفه
تاریخ
مجله جیحون
0
0
0
جستجو نتیجهای نداشت
خانه
دربارهی ما
فروشگاه اینترنتی جیحون
کتابفروشی جیحون
نویسنده و مترجم
تماس با ما
پشتیبانی و خرید
راهنمای سریع ثبت سفارش
زمان ارسال کالا
سوالات متداول
قوانین و مقررات وبسایت
کاربری
صفحه اصلی
ورود / ثبت نام
روانشناسی
فرزندپروری
روانکاوی
علوم تربیتی
روانشناسی و رواندرمانی کودک
روانپزشکی
روانشناسی رواندرمانی و مشاوره
فراروانشناسی
خانواده
علوم اعصاب
روانشناسی شناختی
خودیاری
ذهن و حافظه
خودشناسی و خودسازی
موفقیت و توسعه فردی
مهارتهای ارتباطی
واژهنامه
ادبیات
ادبیات فارسی
ادبیات آسیایی
ادبیات اروپایی
ادبیات آمریکای شمالی
ادبیات آمریکای لاتین
ادبیات خاورمیانه
ادبیات سایر ملل
ادبیات نقد و ادبی
بیوگرافی و خاطرات
کودک و نوجوان
نمایشنامه و فیلمنامه
کسب و کار
بازاریابی و فروش
کارآفرینی
مدیریت و رهبری
محصولات فرهنگی و هنری
دفتر یادداشت
دفتر برنامهریزی
تندیس
سایر
هنر
تغذیه و سلامت
زبان اصلی
علوم انسانی
علوم تجربی
کتب نفیس
فلسفه
تاریخ
مجله جیحون
ما غرق گناهیم و ز آتش نهراسیم ...
مجله
خانه
ما غرق گناهیم و ز آتش نهراسیم ...
فرخ را خداوند بعد از چهار نوزادی که مرده به دنیا آمدند، به پدر و مادرش هدیه داد. خانه را آذین بستند و هفت شبانهروز خرج دادند و در محل شیرینی پخش کردند و فرخ را با سلام و صلوات به خانه بردند.
چهار سال از عمرش گذشت. چهار سالی که بهاصطلاح او را لای پر قو بزرگ کردند و از آنجا که وسع مالی خانواده کفایت میکرد، از شیر مرغ تا جان آدمیزاد همه چیز برایش فراهم کردند و او را همچون یک شاهزاده در ناز و نعمت پروراندند. ولی از آنجا که وقتی بلایی حواله شود از پیش خبر نمیکند، یک روز هنگام پیاده کردن او از اتومبیل پدرش، در حالی که همهی موارد احتیاط رعایت میشد، بلا مانند صاعقه از آسمان فرود آمد و ناگهان یک موتورسوار بیاحتیاط خدا میداند از کجا پیدایش شد و باد موتورش فرخ را که هنوز دست در دست مادرش داشت با خود برد و چند قدم آنطرفتر روی کف سنگی پیادهرو پرت کرد. بچه درجا از هوش رفت و روز بعد پزشکان به والدینش خبر دادند که بچه در کوما فرو رفته است و هیچکس نمیداند چه خواهد شد. باید منتظر بود.
نیازی به توصیف نیست که در آن روزهای طولانی و کشدار که در کنار تخت او و در عذاب انتظاری نهچندان توأم با امید سپری میشد، چه بر آن پدر و مادر مبهوت و ماتمزده میگذشت.
نزدیک به یک ماه گذشت. پائیز از راه میرسید و سرمایی زودرس بر دل و جان منتظرانی که هر روز امید کمتری به زنده ماندن فرزندشان داشتند، چنگ میزد. فرخ آرام و بیحرکت روی تخت دراز کشیده بود و گویی سالها بود که در خواب بود. مادر هر روز تن کوچکش را لمس میکرد، ماساژ میداد، نوازش میکرد، دستهای کوچکش را میبوسید و با او حرف میزد به این امید که بشنود، دلش بر آنها بسوزد و ترکشان نکند.
مادر بر خدا، که پیش از آن هم نزدیکی چندانی با او احساس نمیکرد، اما میدانست که هست، خشم گرفت و همان ارتباط نصفه و نیمه را هم قطع کرد: «این چه عدالتی است؟ مگر این بچهی معصوم چه گناهی مرتکب شده بود؟ مگر ما به درگاه تو چه کرده بودیم که مستحق این مجازات باشیم؟ چرا من؟ چرا بچهی ما؟» و نهایتاً: «من این خدای ظالم را نمیخواهم و نمیشناسم!».
اما هر روز که میگذشت از مرحلهی خشم دورتر و به ورطهی اندوه نزدیکتر میشدند: «کاش مرده بودم و این روزها را نمیدیدم».
در یک جمعهغروب سرد، از آن عصرها که دلهای دردمند در سینه یخ میزند، پدر کنار تخت فرخ ناامیدانه به او خیره شده بود، که سر و صدای بیرون در خیابان به یادش آوردند که ماه محرم و ایام بزرگداشت حسین (ع) است.
پدر، که در خانوادهای اصیل و قدیمی و قلباً پایبند به اعتقادات مذهبی بار آمده بود، هنوز باورهای قدیمی را از یاد نبرده و اگرچه این حادثه ایمانش را سست کرده بود، اما هنوز ارتباطش با خدا قطع نشده بود، هرچند که دیگر امیدی هم به رحمت او نداشت. او در آن شرایط خود را تنها و بیکس در بیابان محشر احساس میکرد. فکر میکرد در زندگی قدمی در راه خدا برنداشته که مستحق پاداش باشد. میدانست که بهشت را بهبهانه ندهند و به «بها» بدهند و میدانست که از پیش بهایی نپرداخته است تا مستحق بهشت یا رحمت خدا باشد. خود را تنها میدید، تنهای تنها.
دست کوچک فرزند را در دست داشت، چشمها را بسته بود و به خود نبود. جایی دیگر و در زمانی دیگر، دست به دامان کسی بود.
وقتی چشم گشود، بیرون پنجره تاریک بود و شب رسیده بود. در فاصلهای نهچندان دور، دستهی کوچکی از سینهزنان با زمزمهای آهسته میخواندند:
با عشق حسین هر که سر و کار ندارد
خشکیده نهالیست، پر و بال ندارد
ما غرق گناهیم و ز آتش نهراسیم
آتش به محبان حسین کار ندارد
به خود آمد و با تعجب دید که با سرانگشتان، چنان نامحسوس که برای کس دیگری مرئی نبود، بر سینه میزند.
چهل و هشت ساعت بعد، وقتی فرخ در اتاق مراقبتهای ویژه چشم باز کرد و سراغ مادرش را گرفت، در بخش ولوله برپا شد و همه را به جنب و جوش واداشت. آزمایشات همه چیز را نورمال و بیمشکل نشان دادند. بچه از خدا عمری دوباره گرفت و آمادهاش کردند تا به خانه رود و زندگی و خوشبختی را از سر بگیرد.
اما گذشت زمان نشان داد که در این گذر چیزی که نمیتوان با انگشت نشانش داد و گفت «آن»، تغییر کرده است. چیزی به باریکی یک مو و نامحسوس مثل یک آه. پدر فرخ دیگر آن مردی نبود که دیگران میشناختند و با وی مأنوس بودند. هرچند که نمیتوانستی بگویی از چه نظر و در چه مورد ...
پدر فرخ وکیل دعاوی بود، وکیلی پرکار و پولساز. کسی به خاطر ندارد که او در دفاع از هیچیک از موکلینش شکست خورده باشد. او همیشه شاهد و مدرکی در آستین داشت، که کسی از آن باخبر نبود. همیشه در طرف مقابلش نقطهضعفی میشناخت که خود او هم از آن خبر نداشت. مزدبگیرانی داشت که همهجا دست داشتند و چشم و گوش او بودند. او در خانه پشت میز کارش مینشست، مدارک و پروندهها را بررسی میکرد، دفاعیاتش را تنظیم میکرد و همه چیز را طوری سامان میداد، که پیش از شروع دادگاه بهقطع و یقین میدانست که برد با او خواهد بود. زندگی شغلی او سالیان دراز بر همین منوال گذشته بود. برد در پروندهها و افزایش در حسابهای بانکیاش.
اما حالا وقت و تلاش اندکی را هم برای کسانی که میدانست وسعشان به پرداخت دستمزدهای کلان او نمیرسد و در عین حال درگیر و گرفتارند، کنار میگذاشت. حالا کمتر در زندگی خصوصی طرفهای مقابلش تجسس و تفحص میکرد. حالا از اینکه بداند یکی از مشهورترین و موفقترین وکلای دعاوی است، مانند سابق مشعوف و مغرور نمیشد.
حالا چیزهایی برایش اهمیت یافته بودند که پیشتر نه میدیدشان و نه به آنها حتی فکر میکرد. حالا چیزهایی اهمیتشان را برایش از دست داده بودند، که پیشتر برایش ضروری و گاه حیاتی بودند. حالا دلش میخواست بیشتر با خودش خلوت کند و به همه چیز، همه چیز عمیقاً فکر کند. حالا شرکت در مهمانیهای بزرگ و جنجالی، با ظاهری اعیانی و چشمگیر، لطفش را برایش از دست داده بود. حالا گاه با پیشخدمت اداره خلوت میکرد و صمیمانه گپی میزد. حالا به خویشاوند پیر و گرفتاری که سالها از وی بیخبر بود سر میزد و در صورت امکان دستش را میگرفت و باری از دوشش برمیداشت و اینهمه را بیآنکه متوجه باشد انجام میداد. این تغییرات در او بطئی و در گذر سالها، در عمق، در آن لایههای زیرین، شکل گرفته بودند. اما یک چیز را خودش هم متوجه بود و در مقابلش هیچ مقاومتی نمیکرد. پیشتر از بالا و بلندا به پائین و به دنیا نگاه میکرد و حالا، خاک را زیر پایش احساس میکرد و از همانجا به بالا، به آسمان چشم میدوخت.
جشن فارغالتحصیلی فرخ از دبیرستان بود. پسری سالم و رشید و باهوش و خوشسیما که نقلش، نُقل هر مجلس بود. در خانهی آنها میهمانی بزرگ و پرسر و صدایی در جریان بود و دوست و آشنا و فامیل همه دعوت داشتند. فرخ توانسته بود در هفدهسالگی با گذراندن یک کلاس بهصورت جهشی دیپلمش را با معدل بالا بگیرد و حالا خانواده قصد داشت او را برای ادامهی تحصیل به امریکا بفرستد، با این امید که بتواند در دانشگاه هاروارد ادامهی تحصیل بدهد و وارد حرفهی پزشکی شود. پیشبینیهای لازم از قبل انجام شده و مکاتبات لازم از طریق وکیلشان در امریکا با دانشگاه مذکور در جریان بود. همه چیز خوب پیش میرفت و خانواده انتظار داشتند که بهزودی بار فرخ را ببندند و او را روانهی آنطرف آبها کنند تا به دنبال سرنوشت درخشان خودش برود، که با تغییر ریاست دانشگاه مشکلی نادر و غیرقابل پیشبینی پیش آمد که در نتیجه به آنها گفتند فرخ در آن سال نخواهد توانست وارد دانشگاه شود و باید منتظر شانساش در سال بعد میماند. و این، از نظر خانوادهی او غیرقابل تحمل بود.
آنها به همه گفته بودند که فرخ تا پیش از پایان تابستان عازم امریکا و وارد دانشگاه هاروارد خواهد شد. او حتی دورههای زبان انگلیسی را بهصورت فشرده در دوبی گذرانیده و مدارک لازم را دریافت کرده بود. سپس ویزای تحصیلیاش را هم در همانجا دریافت کرده بود و حالا به آنها میگفتند که عزیمتش به امریکا بلامانع، اما ورودش به دانشگاه امکانپذیر نخواهد بود. این به نظرشان مزخرف مینمود. امریکا بدون دانشگاه هاروارد را میخواستند چه کنند؟ چطور میتوانستند به کسانی که آن شب در آن مهمانی برای هوش سرشار و نمرات بالا و استعدادهای نزدیک به نبوغ فرخ کف زده بودند، ثابت کنند که آن حرفها دروغ نبود و مشکل از درس خواندن و نمرات فرخ نبود؟ فرخ آن یک سال را چه باید میکرد و در کجا باید میگذراند؟ تلف کردن آن یک سال در حالی که بهراحتی میتوانست تحصیلات عالی را شروع کند، احمقانه مینمود.
حالا، پدر فرخ کمی به سمت خصوصیات گذشتهاش عقب نشسته بود. حالا واقعاً دلش میخواست این مشکل حل شود و او ناچار نشود زیر بار خفت و حقارت خم شود و پدری گزافهگو و لافزن قلمداد شود. اتلاف آن یک سال از نظرش اهمیت واقعی نداشت، اما به تحمل شکست عادت نداشت و زیر بار نمیرفت. به هر دری میزد و با هر کس که لازم میدید در داخل و خارج تماس میگرفت و به دنبال راه چاره بود. فرخ مغرور و عزیزکرده هم، طاقت شکست نداشت. کجخلق و بیحوصله شده بود و او هم دلش نمیخواست از این بابت به دوستانش توضیحی بدهکار باشد. او حتی از بسیاری از دوستانش خداحافظی هم کرده بود و سلام دوباره در آن شرایط، برایش بسیار دشوار بود. و مادر فرخ بار دیگر برای خدا چشم میدراند که: «چشم نداری ببینی آب خنک از گلویمان پائین برود ...».
در این گیرودار بود که سر و کلهی سرمایهگذار گمنام اما خوشپولی پیدا شد که برای یک دعوای ملکی به وکیلی کارآزموده نیاز داشت. در یکی از روزهای خوب خدا در زد و وارد دفتر کار پدر فرخ شد. تعارف و احوالپرسی را درز گرفت و صاف رفت سر اصل مطلب:
«آقای ... من شما را نادیده خوب میشناسم. تا آنجا که لازم است دربارهی شما تحقیق کردهام و اگر حالا اینجا هستم، دلیلش آن است که شک ندارم با وکالت شما این دعوا به نفع من تمام خواهد شد».
«چه خدمتی از من ساخته است؟»
«عرض میکنم. زمینی دارم که میخواهم آن را تجاری مسکونی بسازم و برای عروسی دخترم در سال آینده به او هدیه کنم. این دختر، این داماد و این هدیه برای من اهمیت خاص دارد. در همسایگی این زمین یک خانهی کلنگی قدیمی با حیاتی نسبتاً بزرگ وجود دارد که حد فاصل میان زمین من و پارک قدیمی و بزرگی است، که مجاورت با آن پارک میتواند قیمت ملک مرا چندین برابر کند. صاحب آن خانه پیرمردی است که با همسرش تنها در آن خانه زندگی میکنند. مشکل این است که این آدم یکدنده و لجباز به هیچ قیمت حاضر نیست خانهاش را به من بفروشد تا روی ملکم بیندازم و همسایهی آن پارک شوم. میگوید خانهی پدری اوست، بچههایش به آن ملک دلبستگی دارند و از این جور مزخرفات. حتی حاضر شدم تا سه برابر قیمت بازار آن خانه را از او بخرم. ولی او حاضر به فروش نیست. دستمزد شما هر قدر که باشد مشکلی نیست. فقط آن خانه را برای من بخرید».
«و اگر حاضر به فروش نشد؟»
«از هر راهی که میتوانید وادارش کنید. تطمیعش کنید، برایش پاپوش درست کنید. خودتان بهتر میدانید چه باید بکنید».
«آقای محترم، فکر میکنم دربارهی من اطلاعات غلط به شما دادهاند. من با خلافکاری و استفاده از شیوههای غیراخلاقی از موکلینم دفاع نمیکنم. کار من قانونی و مطابق قانون و عرف و شرع و اخلاق است، شما هم نباید انتظار دیگری از من داشته باشید».
«صبر کنید. دارید زود قضاوت میکنید. من نمیخواهم مال کسی را به زور از چنگش درآورم یا به حق کسی تجاوز کنم. من که به شما گفتم. حاضرم تا سه برابر قیمت ملکش به او پول بدهم برود هر جا را که دوست دارد خانه بخرد، یا در بانک بگذارد باقی عمرش را در آسایش زندگی کند، یا هر کار دیگری که دلش میخواهد با اینهمه پول انجام دهد. به نظر شما این خیانت است یا خدمت؟ ممکن نیست از طریق دیگری بتواند اینهمه پول را یکجا به دست آورد، مطمئن باشید. دربارهاش تحقیق کردهام».
«ولی او خودش باید تصمیم بگیرد چه چیز میخواهد و چه چیز نمیخواهد. من و شما حق نداریم او را در فشار بگذاریم. همهی آدمها که فروشی نیستند. دست بر قضا من هم فروشی نیستم!».
«مطمئنید؟»
«مطمئنم!»
«اگر پسرتان قبل از شروع دادگاه وارد دانشگاه هاروارد شود چه؟ حاضرید تجدید نظر کنید؟ لازم نیست فوراً جواب بدهید. تا فردا به شما فرصت میدهم. فردا هم خودم شخصاً برای گرفتن جواب میآیم. مدارک و وجوه لازم را هم بهصورت ارز با خودم میآورم که محض احتیاط پسرتان با خودش ببرد».
آنگاه چشم در چشم پدر فرخ نگاه کرد و گفت:
«فردا همین موقع همینجا. از آشنایی با شما بسیار خوشوقت شدم. روز خوش».
و بیآنکه منتظر جواب طرف مقابل شود، به او پشت کرد و در را هم آهسته پشت سرش بست.
حالا من شما خوانندهی گرامی را با پریشانترین مرد روی زمین تنها میگذارم تا خودتان شاهد پایان داستان باشید.
حق با آن مرد بود. هر کسی در این دنیا قیمتی دارد. منتها قیمت بعضی، آنقدر بالاست که کسی را وسع پرداختش نیست. گاهی، وقتی خدا، یا یکی از یارانش مانند حسین (ع) قلب کسی را لمس میکنند و اثری بر آن باقی میگذارند، قیمت آن شخص چنان صعود میکند که احدی در دنیا نمیتواند از عهدهی پرداختش برآید.
ما نمیدانیم. شاید در این لحظه فرخ بی هیچ مشکلی وارد دانشگاه هاروارد شده باشد تا افتخاراتی باز هم بیشتر برای خانوادهاش به بار آورد. شاید ورود او به آن دانشگاه با یک سال تأخیر انجام شده باشد، شاید هم جایی در همین مرز و بوم مشغول ادامهی تحصیل باشد. کسی چه میداند. همه چیز ممکن است و قابلیتهای این موجود دوپا بیانتهاست. اما بیایید برای او و برای همهمان دعا کنیم در آن جا که خداوند امتحانات سخت در سر راهمان قرار میدهد، درس آزادگی از حسین (ع) بگیریم و با سر افراشته از امتحان بیرون بیاییم. الهی آمین.
در این میدان اگر بردی، گویمت گُردی
وگرنه، زودتر از مرگ خود مُردی
سرافراز باشید.
زهره زاهدی – 97/5/25
نظرات شما
نام:
*
خلاصه نظر:
*
متن نظر:
*
ثبت
نتیجه جستجو
پدیدآورنده
انتشارات