0
جمع:
سبد خرید
0
مقایسه
0
لیست علاقهمندیها
جستجو نتیجهای نداشت
نتیجه جستجو
پدیدآورنده
انتشارات
خانه
دربارهی ما
فروشگاه اینترنتی جیحون
کتابفروشی جیحون
نویسنده و مترجم
تماس با ما
پشتیبانی و خرید
راهنمای سریع ثبت سفارش
زمان ارسال کالا
سوالات متداول
قوانین و مقررات وبسایت
کاربری
صفحه اصلی
ورود / ثبت نام
روانشناسی
فرزندپروری
روانکاوی
علوم تربیتی
روانشناسی و رواندرمانی کودک
روانپزشکی
روانشناسی رواندرمانی و مشاوره
فراروانشناسی
خانواده
علوم اعصاب
روانشناسی شناختی
خودیاری
ذهن و حافظه
خودشناسی و خودسازی
موفقیت و توسعه فردی
مهارتهای ارتباطی
واژهنامه
ادبیات
ادبیات فارسی
ادبیات آسیایی
ادبیات اروپایی
ادبیات آمریکای شمالی
ادبیات آمریکای لاتین
ادبیات خاورمیانه
ادبیات سایر ملل
ادبیات نقد و ادبی
بیوگرافی و خاطرات
کودک و نوجوان
نمایشنامه و فیلمنامه
کسب و کار
بازاریابی و فروش
کارآفرینی
مدیریت و رهبری
محصولات فرهنگی و هنری
دفتر یادداشت
دفتر برنامهریزی
تندیس
سایر
هنر
تغذیه و سلامت
زبان اصلی
علوم انسانی
علوم تجربی
کتب نفیس
فلسفه
تاریخ
مجله جیحون
0
0
0
جستجو نتیجهای نداشت
خانه
دربارهی ما
فروشگاه اینترنتی جیحون
کتابفروشی جیحون
نویسنده و مترجم
تماس با ما
پشتیبانی و خرید
راهنمای سریع ثبت سفارش
زمان ارسال کالا
سوالات متداول
قوانین و مقررات وبسایت
کاربری
صفحه اصلی
ورود / ثبت نام
روانشناسی
فرزندپروری
روانکاوی
علوم تربیتی
روانشناسی و رواندرمانی کودک
روانپزشکی
روانشناسی رواندرمانی و مشاوره
فراروانشناسی
خانواده
علوم اعصاب
روانشناسی شناختی
خودیاری
ذهن و حافظه
خودشناسی و خودسازی
موفقیت و توسعه فردی
مهارتهای ارتباطی
واژهنامه
ادبیات
ادبیات فارسی
ادبیات آسیایی
ادبیات اروپایی
ادبیات آمریکای شمالی
ادبیات آمریکای لاتین
ادبیات خاورمیانه
ادبیات سایر ملل
ادبیات نقد و ادبی
بیوگرافی و خاطرات
کودک و نوجوان
نمایشنامه و فیلمنامه
کسب و کار
بازاریابی و فروش
کارآفرینی
مدیریت و رهبری
محصولات فرهنگی و هنری
دفتر یادداشت
دفتر برنامهریزی
تندیس
سایر
هنر
تغذیه و سلامت
زبان اصلی
علوم انسانی
علوم تجربی
کتب نفیس
فلسفه
تاریخ
مجله جیحون
در دسترس
مجله
خانه
یادم میآید وقتی نوجوان بودم، آن روزهایی که آدمها موبایل و تبلت و لپتاپ و ماهواره و حتی تلفنهای بیسیم هم نداشتند و چیزی به اسم ترافیک هم وجود نداشت، در عوض همدیگر را داشتند.
جمعهها و روزهای تعطیل هر خانوادهای بسته به جمعیت و استطاعتشان دور هم جمع میشدند، با هم غذا میخوردند، همدیگر را میدیدند، با هم حرف میزدند، به هم نگاه میکردند، صدای همدیگر را میشنیدند، از حال هم باخبر میشدند و با هم خوش بودند و تفریح میکردند.
تفریح سالم و شاد و مشروع آدمها همین دور همیها بود، یا پیکنیکها و سفرهای خانوادگی و خدا میداند چقدر خوش میگذشت.
در خانوادهی ما مرد محترمی بود (و خوشبختانه هنوز هست) که مجازاً اسمش را علیآقا میگذاریم. علیآقا هم مثل من و شما یا هر کس دیگر برای خودش خانواده و شغل و مسئولیتها و گرفتاریهای دیگر داشت. او هم مثل من و شما شبانهروزش بیست و چهار ساعت بیشتر نبود و او هم مثل همه نیاز داشت ساعاتی را به خوردن و خوابیدن و کارهای شخصی بپردازد.
ولی او یک تفاوت عمده با اغلب ما داشت: او، علیرغم همهی گرفتاریها که به همهشان هم میرسید، همواره به عنوان مشکلگشا «در دسترس» بود.اگر کسی بیمار میشد و نمیدانست به کدام دکتر و بیمارستان مراجعه کند، به سراغ علیاقا میرفت.
او یا میدانست یا اگر نمیدانست، پرس و جو میکرد. چون میدانست شخص بیمار ضعیف و مستأصل است و توان این کار را ندارد. اگر کسی میخواست برای فرزندش مراسم ازدواج بگیرد، اگر کسی مقروض بود و دستش تنگ، اگر کسی با درس خواندن بچهاش مشکل داشت، اگر زن و شوهری دعوا داشتند، یکراست پیش علیآقا میرفتند. علیاقا دانا و آچار فرانسهی فامیل بود.
علیاقا نه پولدارتر از دیگران بود و نه مؤسسهی کاریابی یا کسب اطلاعات داشت و نه با دکترها و
او یک معلم ساده بود و چه بسا میشد که کاری هم از دستش برنمیامد، ولی با این حال همه اول به او مراجعه میکردند و از او امید یاری داشتند. چرا؟ چون علیآقا همیشه «در دسترس» بود.
به کسی نمیگفت نیستم یا وقت ندارم یا کاری از دستم ساخته نیست. صادقانه و دلسوزانه تلاشش را میکرد و با در نظر گرفتن وقت و گرفتاری و استطاعتش از هیچ کوششی مضایقه نمیکرد. به همین دلیل حتی وقتی کار نمیشد و به ثمر نمیرسید، شخص مددجو نهفقط از او دلگیر نمیشد، بلکه خود را مدیون و ممنون او هم میدانست، چون مطمئن بود علیآقا سعیاش را کرده، اما موفق نشده است.
علیآقا حالا پیر و بازنشسته شده است، بیمار است و مثل سابق پرجنب و جوش نیست. ولی با اینهمه هنوز در خانهاش به روی همه باز است. هنوز در حد وسعش همه را با روی خوش میپذیرد و هنوز در حد وسعش تلاش در حل مشکلات دیگران میکند، گرچه به نحوی دیگر.
همچنان بزرگ فامیل است (هرچند که هرگز به سن بزرگ فامیل نبود، هنوز هم نیست) و همچنان وقتی بزرگ و کوچک به مشکل برمیخورند سراغ او میروند.
او دیگر دست و پای بیرون رفتن و به دنبال کار مردم دویدن را ندارد. اما ماشاءالله ذهنش هنوز خوب کار میکند، عاقل و باتجربه است و حالا آدمها از توصیهها و نصایح او استفاده میکنند. و علیاقا همچنان برای همهکس در دسترس است.
ما در روزگاری زندگی میکنیم که به هزار و یک دلیل روانشناسی و جامعهشناسی تصور میکنیم آدمها هر چه مشغولتر و پرکارتر باشند، مهمتر و آدمحسابیترند.
وقتی از کسی میپرسی حالت چطور است، از پشت یک چهرهی بهظاهر شاکی، با افتخار میگوید: «نمیدانی چقدر گرفتارم، فرصت سر خاراندن ندارم». حال آنکه به احتمال زیاد او هم مثل خیلیهای دیگر کار و زندگی معمولی دارد و چه بسا ساعتها فرصت پای چت نشستن و سریال تماشا کردن هم داشته باشد. ولی بعضا حتی اگر بیکار هم باشد میگوید گرفتارم و در دسترس هیچکس حتی خانوادهی خودش هم نیست. چرا؟ چون اگر در دسترس باشی یعنی کار زیادی نداری پس آدم مهمی نیستی و از همه بدتر اینکه ناچار خواهی شد خدمت بیمزد و مواجب هم برای کسی انجام دهی.
ما یادمان رفته که مزد حقیقی را خدا میدهد، نه خلق خدا.در روزگاری زندگی میکنیم که ماهواره و تلویزیون و چت و مسج و استیکر شده معاشرت و کس و کار و دورهمیمان.
هر کدام تنها در اتاقی نشستهایم (ما حتی در جمع تنها هستیم، چون جسممان کنار همدیگر است، ذهن و فکرمان نه)، یک وسیلهی الکترونیکی جلویمان گذاشتهایم و دلمان خوش است که با آدمهای دیگر در ارتباط هستیم. فراموش میکنیم کلمات و تصاویری که در دنیای مجازی ما را به دیگران وصل میکنند، نه روح دارند، نه احساس، نه ویژگی.
ما همه تبدیل به رباطهایی شدهایم که بیفکر و بیاحساس (و در نتیجه بیمسئولیت) از یک سری الگوها و هنجارهای اجتماعی که هیچ سنخیتی هم با فطرت انسانیمان ندارند، تبعیت میکنیم و دلمان هم خوش است که با هم و در دسترس همایم ...
ما آدمها سخت تنها شدهایم.انسان موجودی است نوعی و به زندگی و نزدیکی با همنوعان خود نیاز دارد. ما مثل عقابها نیستیم که هر کدام بتوانیم در قلهی کوهی تنها زندگی کنیم. ما مثل پلنگها، فیلها و موجودات نوعی دیگر هستیم که دور از گله موجودیتمان به خطر خواهد افتاد.
دانشمندان کشف کردهاند در مغز ما بخشی وجود دارد که فقط در اثر همجوشی و معاشرت با انسانهای دیگر فعال میشود و فعالیت آن بخش مانع از ابتلا به بیماری آلزایمر میشود. جالب است نه؟ در قدیم چنین پدیدهای تا این حد همهگیر نبود. هوش و حواس آدمها حتی تا دم مرگ بهکار و فعال بود. بسکه در مجاورت و معاشرت با هم بودند و از وجود هم تغذیه میکردند.
ما به حضور و نفس همدیگر محتاجیم و این را هم مثل باقی فطریاتمان (مثل نیاز به احساس حضور خدا) فراموش کردهایم. در روزگاری زندگی میکنیم که بی هیچ شرمندگی دیگر در دسترس همدیگر نیستیم و این برایمان امری طبیعی شده است. متقاعد شدهایم که مشکلات دیگران ربطی به ما ندارد و ما به عنوان انسان، وظیفهای در قبال همدیگر نداریم.
البته برای اینکه وجدانمان نق نزند، هنوز برخی تعارفها را حفظ کردهایم: «آقا ما در خدمتیم. هر کاری داشتید خبر بدهید»، «آقا لب تر کنی آمدهام»، «آقا برای شما نکنیم، برای کی بکنیم» و غیره.
اما وقتی کسی مشکلی دارد و به ما مراجعه میکند (که لاجرم هم باید از طریق اینترنت و موبایل و مسج با ما تماس بگیرد) صدای بیاحساس و غریبهای میشنود که میگوید: «مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد» یا مسجش بیپاسخ میماند و حتی تیک نمیخورد، یعنی که طرف مقابل آن را حتی نخوانده است. ما دیگر «در دسترس» همدیگر نیستیم، همانطور که سلامت و شادی هم بهمرور دارند «از دسترس»مان دور میشوند. یاد آن روزها بهخیر.
زهره زاهدی
نظرات شما
نام:
*
خلاصه نظر:
*
متن نظر:
*
ثبت
نتیجه جستجو
پدیدآورنده
انتشارات