0
جمع:
سبد خرید
0
مقایسه
0
لیست علاقهمندیها
جستجو نتیجهای نداشت
نتیجه جستجو
پدیدآورنده
انتشارات
خانه
دربارهی ما
فروشگاه اینترنتی جیحون
کتابفروشی جیحون
نویسنده و مترجم
تماس با ما
پشتیبانی و خرید
راهنمای سریع ثبت سفارش
زمان ارسال کالا
سوالات متداول
قوانین و مقررات وبسایت
کاربری
صفحه اصلی
ورود / ثبت نام
روانشناسی
فرزندپروری
روانکاوی
علوم تربیتی
روانشناسی و رواندرمانی کودک
روانپزشکی
روانشناسی رواندرمانی و مشاوره
فراروانشناسی
خانواده
علوم اعصاب
روانشناسی شناختی
خودیاری
ذهن و حافظه
خودشناسی و خودسازی
موفقیت و توسعه فردی
مهارتهای ارتباطی
واژهنامه
ادبیات
ادبیات فارسی
ادبیات آسیایی
ادبیات اروپایی
ادبیات آمریکای شمالی
ادبیات آمریکای لاتین
ادبیات خاورمیانه
ادبیات سایر ملل
ادبیات نقد و ادبی
بیوگرافی و خاطرات
کودک و نوجوان
نمایشنامه و فیلمنامه
کسب و کار
بازاریابی و فروش
کارآفرینی
مدیریت و رهبری
محصولات فرهنگی و هنری
دفتر یادداشت
دفتر برنامهریزی
تندیس
سایر
هنر
تغذیه و سلامت
زبان اصلی
علوم انسانی
علوم تجربی
کتب نفیس
فلسفه
تاریخ
مجله جیحون
0
0
0
جستجو نتیجهای نداشت
خانه
دربارهی ما
فروشگاه اینترنتی جیحون
کتابفروشی جیحون
نویسنده و مترجم
تماس با ما
پشتیبانی و خرید
راهنمای سریع ثبت سفارش
زمان ارسال کالا
سوالات متداول
قوانین و مقررات وبسایت
کاربری
صفحه اصلی
ورود / ثبت نام
روانشناسی
فرزندپروری
روانکاوی
علوم تربیتی
روانشناسی و رواندرمانی کودک
روانپزشکی
روانشناسی رواندرمانی و مشاوره
فراروانشناسی
خانواده
علوم اعصاب
روانشناسی شناختی
خودیاری
ذهن و حافظه
خودشناسی و خودسازی
موفقیت و توسعه فردی
مهارتهای ارتباطی
واژهنامه
ادبیات
ادبیات فارسی
ادبیات آسیایی
ادبیات اروپایی
ادبیات آمریکای شمالی
ادبیات آمریکای لاتین
ادبیات خاورمیانه
ادبیات سایر ملل
ادبیات نقد و ادبی
بیوگرافی و خاطرات
کودک و نوجوان
نمایشنامه و فیلمنامه
کسب و کار
بازاریابی و فروش
کارآفرینی
مدیریت و رهبری
محصولات فرهنگی و هنری
دفتر یادداشت
دفتر برنامهریزی
تندیس
سایر
هنر
تغذیه و سلامت
زبان اصلی
علوم انسانی
علوم تجربی
کتب نفیس
فلسفه
تاریخ
مجله جیحون
من خوبم، تو بدی
مجله
خانه
من خوبم، تو بدی ...
من خوبم، تو بدی
گیلدا خانم وقتی دختربچهی شش هفت سالهای بود، همیشه میگفت: «این ... دختر بدیه، لباسهاشو کثیف میکنه. ولی من مواظبم، هیچوقت لباسامو کثیف نمیکنم»، یا « این ... اسباببازیهاشو خراب میکنه، من مواظب اسباببازیهام هستم»، «این ... غذاشو نخورده، ببین من خوردم» و ...
وقتی به سن بلوغ رسید میگفت: «چقدر بدم میاد از این دخترهایی که حواسشون پیش پسرهاست، من که کلاً از پسرها بدم میاد»، «تو رو خدا موهاشو ببین، همچین فر زده که مثل گوسفند شده»، «ببین ... چقدر خودشو لاغر کرده، شده قد مداد، آدم حالش به هم میخوره»، «ببین چجوری با مادرش حرف میزنه، انگار کلفتشه. من خیلی به مامانم احترام میذارم، زشته».
وقتی برای خودش دختر بزرگی شد و ازدواج کرد میگفت: «میبینی شوهر ... رو؟ خودش رو مثل پسرهای قرتی درست کرده. من خوشم نمیاد. مرد باید آقا باشه»، «ببین دکوراسیون خونهشو چطوری چیده. معلوم نیست میخواد پز بده و چشم دربیاره یا میخواد توش زندگی کنه. خونه باید راحت و ساده باشه».
و وقتی بچهدار شد همان مقایسههایی را که در کودکی میان خودش و بچههای دیگر انجام میداد، حالا میان بچهخودش و بچهی دیگری انجام میداد: «چقدر از بچهی لوس بدم میاد. بچه باید تربیت داشته باشه. تقصیر مادرهاست» و ...
گیلدا خانم حالا یک دختر و یک پسر و یک عروس و یک داماد و چهار نوه دارد. و هنوز ... پسرش از همهی پسرها آقاتر است، دخترش میارزد به همهی دخترهای فامیل. عروسش حرف ندارد و دامادش نوبر است. نوهها را که دیگر نگو. آدم اینجوری باید بچه بزرگ کند، مثل دستهی گل.
گیلدا خانم هنگامی به این دنیا آمد که پدر و مادرش سخت مشغول گرفتاریهای شروع زندگی خودشان بودند. پول کافی نداشتند و آبشان هم با هم توی یک جوی نمیرفت. در خانه یا کاسهی «چه کنم» به دستشان بود و یا مشغول یکی به دو و دعوا بودند. این وسط این دختر کوچولوی بیگناه و از همه جا بیخبر، گیلدا، از جای امن و راحت دیگری به این دنیا و به این خانه آمد و در همهی آن سالهایی که بیشتر از هوا و غذا به محبت و توجه نیاز داشت، به حال خودش رها شد. مادر همین قدر فرصت داشت که به دغدغههای هرروزهاش برسد و پدر بیرون از خانه میدوید، به دنبال رزق و روزی و مفر نفس کشیدن. گیلدا را میشستند و میخوراندند و میپوشاندند و همین.
در آن شبهای تنهایی و ترس و احساس ناامنی، در آن روزهای پرتنش و اضطراب، گیلدا که آنهمه را تحمل میکرد، بیآنکه دلیلش را بداند، به این نتیجه رسید که: «من خوب نیستم». اگر خوب بودم همه چیز بهتر از این بود و بعد ... هدف و مقصود همهی عمر و زندگی گیلدا این شد که ثابت کند: «من خوبم!» بلکه همه چیز بهتر شود.
و برای اینکه «خوب باشد» و این خوبی را «همه ببینند» راهی باقی نبود جز اینکه کمالگرا شود، همواره بدرخشد و همه چیز را بهکمال در خود بپروراند، تا «دیده شود» که خوب است.
نیت در اعمال ما نقش اصلی را ایفا میکند. اگر بخواهی خوب باشی برای اینکه خدا از تو راضی باشد، خوب باشی برای اینکه وظیفه داری خوب باشی، چه دیگران ببینند و بدانند و چه نبینند و ندانند، آن وقت خوبیات از جنس و نوع دیگری خواهد بود، خوبی از تو تراوش خواهد کرد و در دیگران تأثیر خواهد گذاشت بیآنکه خودشان بفهمند و بالاخره اینکه تو به مقصود رسیدهای چون به وظیفهات عمل کردهای، انتظاری هم از کسی نداری. اما اگر بخواهی خوب باشی که ببینند و تحسینت کنند، خوب باشی که در ازا چیزی (هر چیز) اعم از زندگی خوش یا تحسین و قدردانی دیگران، گیرت بیاید، آنوقت نه فقط خوبیات عطر و بوی مثبتی ندارد و بر دیگران اثر نخواهد کرد، بلکه اگر تحسینت نکنند و قدرشناسیشان را به نحوی نشان ندهند، متأسفانه به این نتیجه خواهی رسید که: «من خوبم، اما تو بدی». و این همان نتیجهی ناخوشایندی بود که گیلدا خانم همهی عمر به آن میرسید و اصرار داشت ثابت کند و به اطلاع همه برساند.
او هرگز به خود نگفت رسم و روش دیگران به من ربطی ندارد و من در مقامی نیستم که خودم را با دیگران مقایسه و آنها را قضاوت کنم. او هرگز ذرهبین را از روی دیگران برنداشت که بر خود و زندگیاش بگذارد تا ببیند که ریشهی رنجها و کاستیها کجاست و از چه نقطهضعفهایی تغذیه میکنند. او هرگز نقص کسی را بر او نبخشید و همواره نقاط ضعف دیگران را با نقاط قوت خود مقایسه کرد و خود را برتر دید و در نتیجه:
خودخواهی و غرور میان او و دیگران دیوار قطوری کشید که نه میتوانست از آن بگذرد و به قلب و روح دیگران دست پیدا کند و نه کسی را به قلب و روح او دسترسی بود. او از پشت این دیوار نه گرمایی از جانب دیگران احساس میکرد و نه قادر بود کسی را با محبت و گذشت گرم کند. او از پشت این دیوار سرد و قطور اصلاً دیگران را، نقاط قوتشان و خوبیهاشان را نمیدید. از همه دور، با خود تنها و شاکی و دلزده از دنیا مانده بود.
سناریوی خانهی کودکی گیلدا ممکن است در خانهی کودکی بسیاری از ما تکرار شده باشد. بسیاری از ما ممکن است والدینی داشته بودهایم که بیهیچ قصد و غرضی و فقط به جبر شرایط، به ما محبت و توجه نکرده و روانمان را آنطور که باید تغذیه نکرده باشند. بسیاری از ما ممکن است کودکی و نوجوانی تلخ و تنهایی را تجربه کرده باشیم. اما این دلیل نمیشود که همهی ما در مسیری قدم برداریم که یک عمر گیلداها قدم برداشتهاند. تفاوت ما انسانها با موجودات دیگر این است که آنها قربانی و محکوم محض شرایط خود هستند، ولی ما به واسطهی قوهی اختیار و انتخابی که در روحمان گذاشته شده، قادر به تغییر شرایط و نتایج آنها هستیم. ما قدرت تفکر داریم و میتوانیم انتخاب کنیم. ما میتوانیم «ادب از بیادبان بیاموزیم».
یک روز با گیلدا خانم نشسته بودم و به قول معروف گل میگفتیم و گل میشنیدیم (حالا، تا آنجا که کاراکتر او اجازه میداد).
گفتم: «خدا را شکر که شما در زندگی فرد موفقی بودید. همه کار را به نحو احسن انجام دادید و هیچ اشتباه بزرگی نکردید. خوش به حالتان. حتماً از زندگی راضی هستید و احساس خوبی دارید».
در چهره و نگاهش نشانی صادقانه از رضایت و خوشبختی نبود. با این حال لبخندی تصنعی لبهایش را از هم گشود و با تواضعی غیرصمیمانه گفت: «شما لطف دارید. البته درست است. من همیشه سعی کردهام راه درست را بروم و در زندگی هم خیلی زحمت کشیدم، اما چه فایده؟ چه کسی قدر آدم را میداند؟ کو یار همدل و همزبان؟ دوست یکرنگ کجاست؟»
من هم لبخند تلخی زدم و سکوت کردم.
ما آدمها به گرمای وجود یکدیگر نیاز داریم. ما حقیقتاً در بند همدلی و همزبانی یکدیگر هستیم. ما آدمها موجودات نوعی هستیم و در تنهایی و سرما میپژمریم و میخشکیم. در دنیا حتی یک نفر نیست که به شما بگوید رفاه و شهرت و موفقیت میتواند لحظهای جای نَفَس گرم و نگاه دوستانهی یک انسان دیگر را بگیرد. البته که گیلدا خانم راضی و خوشبخت نیست.
راضی و خوشبخت باشید.
زهره زاهدی – 95/5/26
نظرات شما
نام:
*
خلاصه نظر:
*
متن نظر:
*
ثبت
نتیجه جستجو
پدیدآورنده
انتشارات