ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½ï؟½
- 215,000 تومان
- با تخفیف: 215,000 تومان
- 25,000 تومان
- با تخفیف: 25,000 تومان
- 169,000 تومان
- با تخفیف: 169,000 تومان
- 49,000 تومان
- با تخفیف: 49,000 تومان
- 100,000 تومان
- با تخفیف: 100,000 تومان
- 215,000 تومان
- با تخفیف: 215,000 تومان
- 58,000 تومان
- با تخفیف: 58,000 تومان
- 150,000 تومان
- با تخفیف: 150,000 تومان
- 41,000 تومان
- با تخفیف: 41,000 تومان
- 120,000 تومان
- با تخفیف: 120,000 تومان
- 139,500 تومان
- با تخفیف: 139,500 تومان
- 75,000 تومان
- با تخفیف: 75,000 تومان
اليف شافاك در اين جستار به موضوع هويت ميپردازد. هويت مفهومي است پويا كه از تعامل دائمي فرد و محيط شكي ميگيرد. هويت هم تابع تغييرات محيطي است و هم تغييرات دروني فرد و از آن جا كه فرهنگپذيري در تعامل با هويت فرد صورت ميگيرد اين روند گاهي منجر به تضادها و بحرانهاي هويتي در مهاجران ميشود. فاصله فرهنگي عميق ميان ارزشها و آموزههاي اخلاقي، اجتماعي و خانوادگي فرد با جوامع جديد و انطباق و سازگاري با عقايد و باورها و حفظ ارزشهاي موروثي گاهي چنان عرصه را بر مهاجران تنگ ميكند كه آنها را به ورطه هولناك بحران هويت ميكشاند. فرد مهاجر در ميان آميزهاي از حسهاي گوناگون، شيفتگي ديدن دنياي جديد، سردرگمي از كيستي و هويت خود، هراسان و بيمناك از آيندهاي مبهم و در نهايت افسردگي و ملالت به بحران هويت دچار ميشود. به راستي با اين همه مشكلات و سختيها چرا وطن و زادگاه خود را براي ديدن دنياهاي جديد ترك ميكنيم؟ چرا فكر ميكنيم مردمان ديگر كشورها شادتر از ما هستند؟ اليف شافاك در اين جستار به اين پرسشها پاسخ ميدهد.
شافاك در كتاب «سه دختر حوا» رويكردي اجتماعي و فرهنگي دارد. او در اين كتاب از دغدغهها و محدوديتهاي زنان امروزي در كشورهاي در حال توسعه به خصوص تركيه ميگويد و مشكلات و تفاوت نسل آنها را با خانوادهايشان به تصوير ميكشد. او زنان را در چالشهاي مختلف كه در دنياي مدرن گريبانگيرشان شده است از جمله عشق و شكست به بازي ميگيرد و تصويري از زندگي زن امروز را به مخاطب نشان ميدهد.
شافاك بازگو كنندهي مشكلات زنان است، زيرا در جامعه هر سياستي ظالمانه و مستبدانهاي اجرا شود اولين گروه آسيبپذير زنان هستند و به شدت زندگي شخصيشان تحت تاثير قرار ميگيرد.
در جهاني كه هر روز در حال تغيير است و هيچچيز قابل پيشبيني نيست، باور دارم نداشتن احساس خوب، كاملا طبيعي است. عيبي ندارد اگر حالمان خوب نباشد. حقيقت اين است كه اگر گاهي غرق بلاتكليفي و نگراني و خستگي و التهاب نشويد، شايد واقعا نميدانيد در دنيا چه خبر است. ما دلايلي حقيقي براي دلسرد شدن داريم. زماني كه هيچچيز ديگر به نظرمان استوار و محكم نميرسد، ضروري است ماهيت متنوع و متغير احساسات خود را تصديق كنيم.
اما تصديق جنبه تيره احساسات تنها شروع راه است.
نبايد كار را همانجا خاتمه دهيم.
پس اگر چالش اولمان اين باشد كه به خود اجازه دهيم هر گونه آشفتگي ذهني را صادقانه و بيپرده تجربه كنيم، و احساسات منفي را در زندگي خود به رسميت بشناسيم، مرحله بعدي تصميمگيري در اين مورد است كه با اين شناخت چه كنيم و چطور آن را به چيزي سازنده و سلامتبخش تبديل كنيم؟
سنگ كوچكي كه در دستتان است را آرام به آب مياندازيد كه شايد ديده نشود. ظاهرا تاثير آن صدا و موج كوچكي در آب به وجود ميآيد. شكافي كه سنگ در رودخانه به وجود ميآورد چيزي را تغيير نمي دهد بلكه تكان كوچكي است در كنار تغييرات ديگر اما زماني كه يك فرد سنگدل به دريا بزند تغيير آن تا مدت زيادي ديده مي شود و دير به آرامش مي رسد.
سه دختر حوّا داستان زندگي زني است به نام پري كه ميان عشق و باورهايش قرار گرفته، باورهايي كه نميداند كدامشان درست و كدامشان غلط است. جستوجوي او براي درك مفهوم زندگي و عشق او را به ورطههاي تازه و ماجراهاي گوناگون ميكشاند.
خيلي وقت پيش بود. به دلم افتاد رماني بنويسم. ملت عشق. جرئت نكردم بنويسمش. زبانم لال شد، نوك قلمم كور. كفش آهني پايم كردم. دنيا را گشتم. آدمهايي شناختم، قصههايي جمع كردم. چندين بهار از آن زمان گذشته. كفشهاي آهني سوراخ شده؛ من اما هنوز خامم، هنوز هم در عشق همچو كودكان ناشي... مولانا خودش را «خاموش» ميناميد؛ يعني ساكت. هيچ به اين موضوع انديشيدهاي كه شاعري، آن هم شاعري كه آوازهاش عالمگير شده، انساني كه كار و بارش، هستياش، چيستياش، حتي هوايي كه تنفس ميكند چيزي نيست جز كلمهها و امضايش را پاي بيش از پنجاه هزار بيت پرمعنا گذاشته چطور ميشود كه خودش را «خاموش» بنامد؟ كائنات هم مثل ما قلبي نازنين و قلبش تپشي منظم دارد. سالهاست به هر جا پا گذاشتهام آن صدا را شنيدهام. هر انساني را جواهري پنهان و امانت پروردگار دانستهام و به گفتههايش گوش سپردهام. شنيدن را دوست دارم؛ جملهها و كلمهها و حرفها را... اما چيزي كه وادارم كرد اين كتاب را بنويسم سكوت محض بود. اغلب مفسران مثنوي بر اين نكته تأكيد ميكنند كه اين اثرِ جاودان با حرف «ب» شروع شده است. نخستين كلمهاش «بشنو!» است. يعني ميگويي تصادفي است شاعري كه تخلصش «خاموش» بوده ارزشمندترين اثرش را با «بشنو» شروع ميكند؟ راستي، خاموشي را ميشود شنيد؟ همه بخشهاي اين رمان نيز با همان حرف بيصدا شروع ميشود. نپرس «چرا؟» خواهش ميكنم. جوابش را تو پيدا كن و براي خودت نگه دار. چون در اين راهها چنان حقيقتهايي هست كه حتي هنگام روايتشان هم بايد به مثابه راز بمانند.
اليف شافاك در اين كتاب از موضوعهاي مختلفي همچون هويت زن و جايگاه او در جامعه و خانواده، آزاديهاي فردي، روابط ميان زن و مرد، ادبيات، نزاعهاي قومي و غيره... صحبت ميكند. شافاك در اين كتاب به زندگي شخصي خود نيز پرداختع و به عنوان يك زن نويسنده چالشهاي زندگياش را به رشته تحرير درآورده است.
هر حكايت هر كلمه
يك شمسپاره است...
تكهاي از آفتاب است...
ميافتد روي شانههامان
آرام، مثل دانههاي برف
مثل باران روحمان را ميشويد
از وجود غبار و آلودگي پاك ميكند
از يكنواختيها...
خيلي وقت پيش بود. به دلم افتاد رماني بنويسم. ملت عشق. جرئت نكردم بنويسمش. زبانم لال شد، نوك قلمم كور. كفش آهني پايم كردم. دنيا را گشتم. آدمهايي شناختم، قصههايي جمع كردم. چندين بهار از آن زمان گذشته. كفشهاي آهني سوراخ شده؛ من اما هنوز خامم، هنوز هم در عشق همچو كودكان ناشي… مولانا خودش را
«خاموش» ميناميد؛ يعني ساكت. هيچ به اين موضوع انديشيدهاي كه شاعري، آن هم شاعري كه آوازهاش عالمگير شده، انساني كه كار و بارش، هستياش، چيستياش، حتي هوايي كه تنفس ميكند چيزي نيست جز كلمهها و امضايش را پاي بيش از پنجاه هزار بيت پرمعنا گذاشته چطور ميشود كه خودش را «خاموش» بنامد؟ كائنات هم مثل ما قلبي نازنين و قلبش تپشي منظم دارد. سالهاست به هر جا پا گذاشتهام آن صدا را شنيدهام. هر انساني را جواهري پنهان و امانت پروردگار دانستهام و به گفتههايش گوش سپردهام. شنيدن را دوست دارم؛ جملهها و كلمهها و حرفها را… اما چيزي كه وادارم كرد اين كتاب را بنويسم سكوت محض بود. اغلب مفسران مثنوي بر اين نكته تأكيد ميكنند كه اين اثرِ جاودان با حرف «ب» شروع شده است. نخستين كلمهاش «بشنو!» است. يعني ميگويي تصادفي است شاعري كه تخلصش «خاموش» بوده ارزشمندترين اثرش را با «بشنو» شروع ميكند؟ راستي، خاموشي را ميشود شنيد؟ همه بخشهاي اين رمان نيز با همان حرف بيصدا شروع ميشود. نپرس «چرا؟» خواهش ميكنم. جوابش را تو پيدا كن و براي خودت نگه دار. چون در اين راهها چنان حقيقتهايي هست كه حتي هنگام روايتشان هم بايد به مثابه راز بمانند.
هيچكدام چارهساز نبود. درمانها چارهساز نبودند. زيرا من براي تغيير و خوب شدن آماده نبودم. چاهي پر از احساسات براي خودم كنده بودم وقتي به عميق بودن بيش از حد آن پي بردم، از كندن صرف نظر كردم و خودم را در آن چاه انداختم. تمام هفتهها و ماههاي من درون آن چاه گذشت. هرقدر كه دلم به حال خودم ميسوخت، بيشتر در ته چاه فرو ميرفتم. هرقدر به اين باور ميرسيدم كه ديگر ته چاه هستم، بيشتر دلم به حال خودم ميسوخت. ته چاه گردابي سرد و سوت و كور بود و من را در بر گرفته بود. چهوقت و چگونه ته اين چاه رفته بودم، هيچچيز نفهميدم. هيچ تلاشي هم براي فهميدن آن انجام ندادم. دوست نداشتم از آن چاه بيرون بيايم. آنجا ماندن راحتتر بود. بالا رفتن، دست و پا زدن و حتي پيچ و تاب خوردن هم سخت بود. اين پيچ و خم افسردگي كه ميگويند، حتي اگر راههاي خروج را هم پيدا كرده باشي، دوست نداري از آنجا بروي.
اين كتاب نوشته شده تا همين كه خواندياش فراموشش كني؛ انگار نوشتن روي آب...
«بعد از عشق» رماني است دربارهي زنان و زنانگي و دورهاي غمبار و تيره اما گذرا در زندگيِ زنانِ عاشق: دورهي بعد از عشق. اليف شافاك با ذهن و قلم توانايش اين دوره را كه يكباره از راه ميرسد و موجوار ميگذرد و ميرود، شرح و بسط داده و به شكل رماني مدرن پيش چشم خواننده تصوير ميكند.
«بعد از عشق» رماني جسورانه و حيرتانگيز و سحرآميز است: اليف شافاك در ميانهي اين همه بدي و نوميدي، به ما اميد ميبخشد تا بتوانيم تاب بياوريم و مقاومت كنيم و باز زندگي را، معجزهوار، از سر بگيريم.
قرن سيزدهم دورهاي پرتلاطم در آناتولي بود، در بحبوحه اين هرج و مرجها، دانشمند برجسته مسلماني زندگي ميكرد كه او را به نام جلالالدين رومي ميشناختند. جلالالدين، كه بسياري لقب مولانا - خداوندگار - را به او داده بودند، در آن ديار و سرزمينهاي ديگر، پيروان بسياري داشت و مسلمانان او را چراغ هدايت خود ميدانستند. در سال 1244، مولانا با شمس تبريزي آشنا شد - درويشي خانه به دوش كه روش زندگي غيرمتعارفي داشت و بيانيههاي بدعتگذارانهاي را از خود ارائه ميداد. اين آشنايي مقدمهاي بود بر يك رابطه دوستانه محكم و منحصر به فردي كه در قرون بعد صوفيها آن را به رسيدن دو اقيانوس به يكديگر تشبيه كردند.