روحیه میزوگوچی پر از تناقض بود. اما در عین حال، تمام این تناقضات نبوغ خلاقانهاش را تقویت میکرد. میخواست این شرطبندی غیر ممکن را انجام دهد: رسیدن به ظرافت زیبایی از طریق نیروهای ابتدایی. و این باعث پیشرفت بازیگران زنش میشد. میزوگوچی مانند اهریمنی که مشتاق خون است، آنها را بیرحمانه تازیانه میزد و به جلو میراند، اما با این کار در واقع خودش را شکنجه میکرد. ابتدا منطق مد نظرش بود و سپس جهش بزرگی که از منطق فراتر میرفت. مثل این بود که سر یک ماکت هواپیما فریاد بزنیم: «پرواز کن!» هواپیما به پرواز درمیآید، اما جایی در آسمان منفجر می شود… و میزوگوچی میخواست که این انفجار مهیبترین انفجار ممکن باشد.