و امشریک زنی بود از مکه با جمال و مال. پنهان به بازار مکه آمد. همراه طلب میکرد. جهودی از مدینه به مکه بود به بازرگانی. مر امشریک را گفت: «کجا قصد میداری؟» گفت: «به مدینه، نزد رسول.» جهود گفت: «بیا تا تو را به مدینه برم. مرا ستور هست و ساز تمام دارم. تو را به هیچ چیز دل مشغول نباید داشت.» برفتند.
در راه وی را ماهی شور داد و آب از وی بازگرفت. تشنگی بروی غالب گشت. در منزلی فروآمدند. امشریک گفت: «ای جوانمرد! بیحاصل مرا ضمان کردی که هر چه در راه بباید تو را بدهم و نگذاشتی که من زاد و ساز راه بساختمی. اکنون با من چنین کردی؟!»
جهود گفت که «تو ندانستی که من از کین محمد هر چه بتر با تو بکنم؟ دل بر مرگ بنه که تو هرگز بدان جادو نرسی!» و جهود آب داشت؛ در رخت پنهان کرد و بخفت. ساعتی بود. جهود برخاست. آواز داد که «ای زن، هنوز زندهای؟»...