مگر میشود همه چیز انقدر سریع اتفاق بیفتد؟ میشود. میشود چشمهایت را ببندی و باز کنی و همه آن درد و رنجها، همه آن کدورتها، همه آن حرفهای قلمبه شده توی گلو یکباره از بین بروند و یادت برود که اصلا اتفاق افتادهاند. من خودمم؟ من کامروزم؟ من همان کامروز مستاصلم؟ انگار دیگر خودم را نمیشناسم. انگار، به قول حمید هامون محبوبمان دیگر «من»، «من» نیست؛ انگار خودم نیستم...
انگار خودم نیستم داستان آدمهایی است که خودشان را گم کردهاند و آنقدر از خود فاصله گرفتهاند که دیگر خودشان را نمیشناسند. داستان از زبان چند راوی روایت میشود و رویدادهایی از گذشته و حال را به هم پیوند میدهد تا پازل شخصیتی آدمهایش تکمیل شود
انگار خودم نیستم در سبک رئالیستی به رشته تحریر درآمده و وقایع، رخدادها و دیالوگهای آن کاملاً با رویدادهای زندگی عادی و روزمره منطبقاند. کتاب قصد ندارد وقایع دور از ذهن و ناملموس را شرح دهد بلکه آنچه نویسنده درصدد آن بوده است ترسیم روزمرگیهایی است که به مرور زمان منجر به تحول انسانها میشوند؛ انسانهایی که از جنس تمامِ آدمهای طبقه متوسط جامعه مدرن امروزیاند.