در کشتزار کار میکرد. البته این کار برایش جدید نبود. در جهنم هم سر زمین کار میکرد. در جهنم، آفتاب چنان غوزههای پنبه را داغ میکرد که هر وقت میخواستی به آنها دست بزنی کف دستت میسوخت. وقتی آن گلولههای پفکی سفید کوچک را در دست میگرفتی مثل این بود که آتش در دست داشته باشی، اما خدا اجازه نداد حتی یک دانهاش را زمین بیندازی. افیا و اسی؛ دو خواهر با دو سرنوشت کاملا متفاوت. یکی تبدیل به برده و دیگری تبدیل به همسر یک تاجر برده میشود. عواقب سرنوشتی که در انتظارشان است تا نسلهای بسیاری ادامه مییابد و فرزندان و نوادگانشان را تحتتاثیر قرار میدهد.