زمانی عاشق صحبت کردن بودم، اما با آن همه کلمه چه گفته بودم؟ حالا به نظرم میرسید که هیچ نگفتهام. واقعا چیز زیادی یادم نمیآمد؛ همه میدانستند چه اتفاقی قرار است بیفتد. من هم میشدم یکی از آن بچههای بیچارهای که هر چند وقت یک بار در اخبار میدیدیم که با چند کلمه اعتراضآمیز از صفحه روزگار محو میشدند. این کار نابودم میکرد. خانوادهام را نابود میکرد، آن وقت برای چه؟ هر چیزی هم که میگفتم هیچ چیز را تغییر نمیداد. بعد ناگهان راه دیگری به ذهنم رسید و از آن استفاده کردم، چون این هم یک حق انتخابی بود که داشتم، حق انتخاب من و انتخابی که تا به حال ندیده بودم کسی آن را پیشنهاد دهد یا اصلا انجامش دهد. انگشت شست و اشاره لرزانم را به هم فشردم و گوشه لبم بردم و خطی روی لبم کشیدم. زیپ دهانم را کشیدم و در دلم قسم خوردم که دیگر هرگز صحبت نخواهم کرد.