در پیادهروهای طولانی با توبان، همیشه بحث را به سمت مورد علاقهام میکشاندم: آن چیز بعدی. چطور میتوانیم زندگیهایمان را بهبود ببخشیم؟ بعد باید چه کار کنیم؟ در همان حین که در میان بلوطهای بلند کالیفرنیا با برگهای رنگارنگ پاییزی قدم میزدیم، ذهنم آیندههای احتمالی را مرور میکرد. همیشه. اگر قرار بود گناهی اختراع کنم تا شرحی بر زندگیام باشد، میگفتم تنها این بوده که دمی برای بوییدن گلها توقف نکردهام. این گناه، غرور و نفوذناپذیری در مقابل خود زندگی بود. در دوست داشتن آنچه حاضر بود، شکست خوردم و در عوض، تصمیم گرفتم چیزی را دوست بدارم که ممکن بود. باید یاد بگیرم در زمان عادی زندگی کنم؛ اما نمیدانم چگونه....