یاد اولین باری افتادم که کلت را دیده بودم. آن روز گردباد شدیدی میآمد. گردباد در حرکتی پیشبینیناپذیر در آخرین لحظه به طرف جنوب غرب منحرف شد و پیش از آنکه سوتزنان به میان ابرها کشیده شود، از بغل گوش مدرسهی ما گذشت. ولی البته ما آن موقع نمیدانستیم که قرار است برود و به مدرسه برخورد نکند.
آن موقع فقط میدانستم که من هم ترسیدهام. گونههایم را به گونههای کلت چسباندم و او را بغل کردم. او اولین نفر بعد از خانوادهام بود که تا آنوقت بغلش کرده بودم. کلت گفت: (ِاگه نمردیم ، بیا با هم دوست بشیم.)
نمردیم و با هم دوست شدیم.