صدای خشک و تیز چرخه گاریها بلند شده....صدای ریز زنگولهها و سم گوسفندان...همهمهای به گوش میرسد....صداهای آشنا با هم آمیختهاند.....در هم مخلوط شدهاند....نور مشتی زر نورانی به پشت پلکم پاشیده و انگارمنتظر بلند شدن من است.....کی خوابم برده که نفهمیدهام.... بوی دود نمیآید....نمیفهمم کجایم ...حتما کنج خانه کنار خاتونم..... اطراف را با چشمانی نیمهباز مینگرم... دلم میگیرد... نفسم بند میآید. کنار در نیمهباز و پوسیدهی شیطان با دست و پایی مچاله شده... و یخزده روی گلیم نشستهام..... کاش خواب بودم... کاش صبح نمیشد... کاش همهی اتفاقات شوم تنها کابوسی هولناک بود و من پشتبندش تنها خدا را شکر میکردم و همهچیز ختم به خیر میشد... بلند میشدم و خندان در خانهها نان میبردم.... نفرینی در کارنبود.... راحت و آزاد رفت و آمد میکردیم.... هیچچیز خوبی منع نبود... کاش بیرحمی کنج دلها پر نمیکشید... کاش پیر و کودک به آتش این بیرحمی نسوخته بودند.... صداها دور می شود...کمرنگ میشود....