آب در غربال داستانی است بسیار لطیف و زیبا از زندگی و عشق و فقر و مرگ و بقا در روستایی دورافتاده در هند؛ داستان یک زندگی. یک زندگی بسیار متفاوت که در پایان «از آنچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است» و همچون «آب در غربال» از آن هیچ برجای نمیماند، مگر عشقی ملایم و دیگر هیچ!
«اکنون گاهی میتوانم به وضوح ببینم: حجاب گشوده میشود و چند ثانیهای آسمان آبی و درختان شاداب را میبینم، سپس دوباره آن حجاب به رویم بسته میشود و به دنیای خود بازمیگردم، دنیایی که با گذر هر روز اندکی تیرهتر میشود. با این حال تنها نیستم، زیرا چهرههای کسانی که دوستشان داشتهام، چیزهایی که با آنها آشنا بودهام، شکلها، حالتها، تصویرها همیشه در برابرم هستند و گاهی چنان زندهاند که به راستی نمیتوانم بگویم آنها را میبینم یا نه، آیا آن حجاب برداشته میشود تا رخصت دهد ببینم یا صرفا آنها را در ذهن خود می بینم.»