همه چیز داشت خوب پیش میرفت: زندگی در کنار مردی که دوستش داشت و چهار فرزند سرشار از امید و آرزو. تنها چیزی که نورا فکرش را نکرده بود مرگ زودهنگام موریس بود.
حالا دیگر هیچچیز مثل سابق نیست. حالا نورا بیوهای است زخمخورده و مضطرب که حتی نمیداند چطور باید دوام بیاورد. بچهها هر یک غرق دنیای سرد و ماتمزده خودشاناند و این اوست که باید به همهچیز سروسامان بدهد؛ آن هم در شهری کوچک که همه همدیگر را میشناسند و رفتار تکتک اهالی زیر ذرهبین کنجکاوی و دخالت و حتی فضولی دیگران است.
نورا چارهای ندارد جز تاب آوردن، جز پیش رفتن با گامهای لرزان، و در نهایت زنده نگه داشتن کورسوی امید در اعماق تاریک قلبش. و این معجزه هنر است که سرانجام دری به روی نورا میگشاید؛ دری به دنیایی که در آن بزرگترین سرمایه هستی را بازمییابد: خودش را.