«... چشمهایش را باز کرد، بست، دوباره باز کرد، ولی بیهوده بود. یکدفعه آن چرخ گردون جادویی کجا رفت؟ آن پناهگاه امن روزهای قدیم؟ این آتشدان دودزده قراضه که در آن خار میسوزد اینجا چه میکند؟ این کهنهپارههای قهوهای رنگ سوراخ سوراخ کثیف که بر زمین افتاده از کجا آمده؟ این چهرههای مفلوک تنگدست، این لباسهای مندرس؟»