هر شب آنجا بود، ایستاده میان نیها، از آنان که او را دیده بودند، برخی حتی به یاد داشتند دردی بزدلانه در تنشان تیر میکشید وقتی گدار غرق سیلابهای ماههای پنجم و نهم میشد و او هنوز آنجا میایستاد، با تنی تا نیمه غرق آب، یخزده تا مغز استخوان.
همه این شاهدان مدعیاند به کمکاش شتافتهاند، اما فقط برای لحظهای، هنگامی که زن التماسشان کرده بار کودکاش را زمین بگذارند، انگار با کودکی در آغوش فرسنگها راه پیموده باشد.
از سر رافت، همگش کودک را در آغوش گرفته بودند که در دم ناله سر میداد...