مگی استیونز لکنت زبان دارد و حاضر است هر کاری بکند تا مجبور نشود در مدرسه یا جلوی دیگران حرف بزند. او دوست دارد از همهجا فرار کند و در اتاقش به حیوانات خانگیاش که عاشقشان است پناه ببرد؛ اما پدر بدخلق و یکدندهاش اصلاً او را درک نمیکند و دنبال روشی برای «درمان» اوست. سرانجام با پادرمیانی مادر، مگی چند هفتهای را به دهکدهای ییلاقی نزد پدربزرگش میرود تا شاید آب و هوای آنجا اوضاع را بهتر کند. جنگل بلوط وحشی، که سالیان دراز است در نزدیکی دهکده جا خوش کرده مملو از رمز و راز و قصههایی به قدمت تاریخ، آماده است تا پذیرای مگی باشد. اما فقط مگی نیست که به جنگل پناه میبرد....
حالا چیکار کنم؟
چکمه و جورابش را درآورد. همیشه پا برهنه فکرش بهتر کار میکرد. سرمای سوزان پوستش را گزید. اما پا برهنه راه رفتن در جنگل در وجودش شوری میانگیخت، احساس کردن تکه چوبهای تیز و گل یخزده، ساییده شدن برگهای منجمد و زمین یخی زیر پایش، حس لامسهاش را بدجوری برانگیخته کرده بود. بهسمت بلوط کهنسال رفت و در میان ریشههای بههمتنیده و باستانی آن نشست.
بلند فریاد زد:«حالا چیکار کنم؟»