زیر لب آهسته گفتم:
«نترس! کاریت ندارم...فقط آروم باش.»
خندۀ کوتاهی کردم و ادامه دادم:
«با این پای چُلاقم چهکار میتونم بکنم؟»
التماسم کرد:
«تو رو به امام رضای غریب دست از سرم بردارید آقا! اگه بابام بفهمه... میدونید که چشم خونوادهم واسه یه لقمه نون به دست شماست... نکنید ارباب این کار رو با من!»
انگشت اشارهم رو روی لبش گذاشتم و گفتم:
«فقط یه احظه... اذیتت نمی کنم. قرار نیست کسی خبردار بشه.»