یادم هست آن روز وقتی ته راهرو نگاهم بهش افتاد، درست مثل اینکه چشمم به ملکه عذاب بیفتد، بدنم یخ کرد. وحشت وجودم را پر کرد و زانوهایم سست شد و با اینکه تنها نبودم، بیاراده قدمهایم کند شد. دلم میخواست خودم را پنهان کنم و پشت کسی پناه بگیرم و از آنجا فرار کنم...