صبح خیلی زود بیدار شدم. هنوز هوا روشن نشده بود. آرام از روی تخت بلند شدم. به طرف راهروی نیمهتاریک عمارت چوبی راه افتادم. تختهها زیر پاهایم جیر جیر میکرد. روی پنجه راه میرفتم که مادربزرگم بیدار نشود.
ناگهان او را دیدم. یک سوسک ترسناک سیاه سیاه بیحرکت روی چهارچوب در حمام بود! قلبم از ترس داشت میایستاد. باید فورا میکشتمش، وگرنه ممکن بود تا کنار تختم بیابید. این حشرات وقتی هوا گرم است بیرون میآیند... تا آن روز اصلا در آن عمارت سوسک ندیده بودم. ناگهان متوجه شدم با چشمان سیاه، ریز و براقش که مثل منجوق بود مرا نگاه می کند و شاخکهایش را بالا و پایین میبرد.
پچپچکنان گفت: «نازلی، مباذا من را بکشی. من عثمانم. اینوقت شب اومدم که تو رو پیدا کنم. »
شگفتزده سر جایم خشکم زده بود. داشتم از هیجان بیهوش میشدم. یک آن فکر کردم اشتباه شنیدهام. همکلاسیام عثمان.
دوست بینظیری که خیلی ماجراها را با هم تجربه کرده بودیم.