وقتی به خانه میرسم و از تاکسی پیاده میشوم، باران میبارد. دنیس مهربان، با چتری به استقبالم میآید. بدنم از خستگی درد میکند. تنها چیزی که میخواهم این است که دوش بگیرم و مستقیم به رختخواب بروم. هر چند میدانم که قادر به این کار نیستم.
دنیس میپرسد. «حال دوستتان چطور است خانم فرن؟»
«حال دوستم آنقدرها که فکر میکردم بد نیست. خدا را شکر. ازت ممنونم دنیس.»
«خوشحالم که این را میشنوم، خانم فرن.»
«من هم همینطور دنیس، ممنونم.»
وقتی کلید را داخل در میچرخانم، میفهمم که چیزی تغییر کرده است. نمیتوانم بگویم چه تغییری، اما مثل وجود هوا حسش میکنم. حتی انتظار دارم بیاتریس را ببینم که روی کاناپه نشسته و منتظر من است. سکوت نحسی برقرار است. به خودم میآیم و متوجه میشوم، در آپارتمان خودم نوک پا نوک پا راه میروم.
همه جا ساکت است. دزد آمده؟