هوا همچنان تیره و سرد بود و ابرهایی انبوه آسمان را فرو میپوشید. هنگامی که پس از اندکی راه پیمودن به کرانه رسیدم و در خیابان فراخ قیراندود آن به گام زدن آغازیدم؛ خیابانی که ویژهی راه پیمایان بود و هیچ دستگاهی چرخدار، مگر با دستوری و پروانه، بدان در نمیتوانست آمد، به ناگاه، ابری فرو درید و دمی چند، پرتو هستیبخش و جانافروز خورشید، تافتن گرفت و سردی و تیرگی را به یکبارگی سترد و از میان برد و در دمی هوای آزارندهی زمستانی به هوایی گرم و خوش و نوازشگر دیگرگونی یافت، به هوایی در میانهی روزهای فرجامین بهار و روزهای آغارین تابستان. پرتوهای خورشید بامدادین بر دریا که آرام بود و به هامونی لغزان و همایون میمانست، فرو میتابید و از آن، آیینهای پهناور میساخت؛ آیینهای که با درخشش تند خویش، چشمها را به خیرگی و تیرگی دچار میآورد.