در غروب یک روز گرم بهاری دو مرد در پاتریارکز پاندز دیده میشدند. یکی از آنها که حدود چهل سال داشت، لباس خاکستری تابستانی پوشیده بود. او کوتاه قد و پروار بود.
موهایی مشکی اما کمپشت داشت. لبهی کلاه شاپویش را در دست میفشرد و بر صورت تمیز و تازه اصلاح شدهاش عینکی دسته شاخی با ابعادی غیرعادی خودنمایی میکرد.
دیگری، مرد جوان و چهارشانهای بود که پشت گردنش پایین کشیده بود.
پیراهن پشمی شطرنجی و شلوار سفید چروکیدهای بر تن داشت و کتانیهای سیاهی به پا کرده بود...