یک روز یکی از آن پستانداران عظیم خود را به ساحل رساند. آمده بود تا روی شنها بمیرد.
به زحمت نفس میکشید، انگار دنیا را در درون دندههایش جا میداد. نهنگ از توانافتاده در آستانه مرگ بود و مهلتش به سر رسیده بود. مردم هجوم بردند تا تکههایی از گوشت تنش ببرند و قطعه قطعه به وزن چند کیلو بردارند. نهنگ هنوز نمرده بود و استخوانهایش در پرتو آفتاب برق میزد. حالا کشورم را مثل یکی از آن نهنگها میدیدم که به خشکی نشسته تا نفس واپسین را بکشد.