خواجه گفت: «سوگند خورده بودم که هیچ کاری در حکومت قبول نکنم؛ ولی سلطان گفته است که کفاره سوگند مرا میدهد. من نیز قبول میکنم. ولی پذیرفتن این شغل، شروطی دارد. اگر من شروطم را بگویم و سلطان هم قبول کند، آنوقت همه این خدمتگزاران با من دشمن میشوند و مخالفت میکنند. بعد هم دوباره گرفتار میشوم. امروز ولی من دشمنی ندارم و راحت زندگی میکنم. اگر هم شروطم را نگویم، فکر میکنم که خیانت کردهام. آنوقت به من میگویند که وزیر ناتوانی هستم. من جز این مساله، دیگر هیچ مشکلی ندارم. حالا که ناچارم این شغل را قبول کنم، همه شروطم را میگویم. اگر سلطان آنها را قبول کند، در آن صورت، هر چه لازم است، انجام میدهم.»