چند دقیقه روی بوم قدم زد و به اطراف نگاه انداخت. این بالا آرامشش از حیاط هم بیشتر بود. سمت لبه بوم رفت و نگاهش روی ساختمونهای خلوت اطراف چرخید. گاهی کلاغی روی آنتنها و دور و بر دیشها پرسه میزد. به لبه بوم نزدیکتر شد. دیوارهای که تا زیر کمرش میرسید. کف دستهاش رو روی دیواره گذاشت و به پایین خم شد. ارتفاع خیلی زیادی نداشت. صدای کلاغها گاهی سکوت رو میشکست. به پایین نگاه کرد... به حیاط... و بیشتر خم شد. اگر همین حالا پایین میافتاد چی میشد؟ خبر جالبی برای روزنامهنگارها بود. زن و شوهری که پسرشون رو کشتند و خودکشی کردند!! ماهان خوشحال میشد. دکتر یاوری بدون هیچ رقیبی به پست ریاستش میرسید. دانشجوها نفس راحتی میکشیدند. یه میراث بزرگ برای فامیلهای خیلی دور درست میشد. کسی بود که ناراحت بشه؟