بنشینید... خواهش میکنم!
خواهش میکنم را بست تنگه جملهی امریاش تا ضرب آن را بگیرد به گمانم رل مرد عاشقپیشه خستهاش کرده و وقتش بود در قالب خودش. نقش چند لحظه قبل نه تنها به مذاق او ننشسته که مرا هم ترسانده بود. اگر فیلم آدمخوارها را هم میدیدم و مارهای آنکوندا، این قدر نمیترسیدم که این لحظه ترسیده بودم! این مرد، مار صفت است! آدمی را طلسم میکند، مغزش را میخورد و به قلبش زهر میپاشد! باید فرار کنم قبل از این که طعمه شوم! نگام در نگاه مار بود و باز دو قدم دیگر عقب برداشتم، دل میخواست چشم برداشتن از مار هیپتونیزم نشدن، اما بیشتر از آن، دل میخواست ماندن و بیشتر اسیر شدن! بنای دویدن گذاشتم!