من شمسم. نیامدم مولانا را آرام کنم. آمدم ناآرااش کنم. آشوبی زیبا به پا کنم. بیخودی و عاشقی نو نثار آوردهام. خلعت زیروزبر، دهل عتاب، دف مستی، بوسهی آتش عشق بر جبین سرد سواد او. جرقهای بر هیمههای هیاهوی او، بر همهی او. سوختنی سازنده هدیه آوردم. آمدم او را زندهتر کنم، بارانی بر بیابان جان، وزش ابدی بهاری در زمستان. تمنای گوارای گلویی برای آواز. آمدم تا مولانا را سفر دهم از شیخی به شادی، از خوف و زهد، به امن و ذوق. آمدم این غزالیخوان عاشق کنم.
من با مولانا به زبان آتش سخن میگویم. به زبان رقص، به زبان دف، به زبان نی، به زبان باد، به زبان هرچه بادا باد!