دختر، زانوانیش را بغل کرد. سودابه کنار پنجره رفت و به برفهای توی حیاط نگاهی انداخت و آمرانه گفت:«برو لباس مشکیات را بپوش. الان سیاوش را میآورند.» و به برف توی حیاط نگاه کرد. «روزهای برفی شبیه هم نیستند. بعضی روزها خاکستری، بعضی سفید و گاهی همرنگ خاکاند...»