هر شب در راههایی دور و بیانتها که هیچ نمیشناسم، در شبکههایی در هم پیچیده از خیابانهایی فراخ و بیانتها، کوچه پس کوچه هایی تنگ و هزارتو و غریب گام میزنم، به انسانهایی با چهرههایی مخدوش و بیگانه و گاه دشمن کیش برمیخورم، برای یافتن چیزی اسرارآلود اما محض: برای دیدن مرگ در مسیر دایرهوار و سرگیجهآوری گیر افتادهام، و راه به هیچ کجا نمیبرم.
حتی خوابهایم هم از من فرار میکنند. من توی خوابهای خودم نیستم، کسی دیگرم. آنکس همانطور مینشیند و به من زل میزند. من از کسی که توی خوابهایم به من زل میزند میترسم، عصبانی میشوم. من از آن همه صورت مخدوش که در خواب به من زل میزنند میترسم. آخر چطور ممکن است آدم توی خواب به خودش زل بزنند؟ از من چه میخواهند؟ آن هم در هزارتوهایی این چنین ظلمانی و پایانناپذیر. من از خوابهایم واهمه دارم، سعی میکنم کمتر بخوابم، سعی میکنم خودم را از خوابهایم پرت کنم، اما نمیشود، نمیتوانم خودم را از فریب چهرهها و سراب هزارتوها برهانم.