دوستش ال ننی پرسید: (چه حسی داشتی؟) میخواست تمام جزئیات آن تجربه را بداند.
(رفیق، باور نکردنی بود، انگار میتوانستم برای روزها بدوم!)
سفرهای خسته کننده محمد به پایان رسیده بود. حالا که عضو اصلی تیم بود، اتاقی کنار ورزشگاه احمد عثمان داشت. از آنجا، میتوانست نقشهی قدم بعدی برای رسیدن به اوج را بکشد.
به ال ننی گفت: (من و تو قراره لیگ رو به آتیش بکشیم!)