«تا از ابتذال و یاسی که در زندگی روزمرهمان بر ما مستولی میشد عبور کنیم، به گونهای که در عشقی که راهمان را به سمتش یافته بودیم، درهم پیچیدیم، لحظه ذوب شدنی که در آن، از ما، فقط آن چیزی که خالص و حقیقی است به جا بماند، هر چیز دیگری بسوزد و نابود شود و ما را با احساسهایی، برهنه رها کند، احساسهایی که برای ارزانی کردن بهترینهایمان به یکدیگر و به دنیایی که در اطرافمان ساخته بودیم، گشوده و آمادهاند، و این چیزی بود که خوشبختانه در آن زمان به قدر کفایت اتفاق افتاد، تا در میانسالی به ما فرصت بدهد که پشت میز، روبهروی یکدیگر بنشینیم و نشان بدهیم که چنین شور و حرارتی، چنان که باید و شاید در ما وجود دارد و این بخشی از ما، کوچکترین تغییری نکرده است، در همین حال همه این افکار، چونان سیلابی مدام در من جریان دارند.»